تردیدها و دوراهی های زندگی من



هسته اصلی داستان این فیلم چیز جدیدی نبود: یک و تلاش برای پیدا کردن عامل یا عاملان جنایت. با این وجود فیلم اینقدر خوب و تمیز ساخته شده بود که تونست منو قانع کنه که هنوز  میشه از دل یه ایده قدیمی و پاخورده یه فیلم خوب با یه داستان خوب بیرون کشید. یه چیز دیگه که درمورد این فیلم نظر منو به خودش جلب کرد تلاش کارگردان برای به تصویر کشیدن چهره خشن برف و کوهستان و مشکلات زندگی در مناطق کوهستانی بود که به نظرم موفق بود. در طول این فیلم آدمایی رو میبینیم که درمقابل این  کوهستان  سرد ساکت و خشن کم آوردن و میخوان خودشونو از چنگال سردش رها کنند. 

خلاصه که اگر در حال حاضر ویار فیلم جنایی دارید یه نظرم این فیلم انتخاب خوبیه.


+ بعضی لذت ها و علایق رو باید مثل سیر بندازی تو دبه ترشی یه مدت بمونن همونجا بعد که قشنگ جا افتادن دوباره بری سراغشون و اونوقت یه حال دیگه میدن به آدم درست مثل همین فیلم دیدن من.



هسته اصلی داستان این فیلم چیز جدیدی نبود: یک و تلاش برای پیدا کردن عامل یا عاملان جنایت. با این وجود فیلم اینقدر خوب و تمیز ساخته شده بود که تونست منو قانع کنه که هنوز  میشه از دل یه ایده قدیمی و پاخورده یه فیلم خوب با یه داستان خوب بیرون کشید. یه چیز دیگه که درمورد این فیلم نظر منو به خودش جلب کرد تلاش کارگردان برای به تصویر کشیدن چهره خشن برف و کوهستان و مشکلات زندگی در مناطق کوهستانی بود که به نظرم موفق بود. در طول این فیلم آدمایی رو میبینیم که درمقابل این  کوهستان  سرد ساکت و خشن کم آوردن و میخوان خودشونو از چنگال سردش رها کنند. 

خلاصه که اگر در حال حاضر ویار فیلم جنایی دارید یه نظرم این فیلم انتخاب خوبیه.


+ بعضی لذت ها و علایق رو باید مثل سیر بندازی تو دبه ترشی یه مدت بمونن همونجا بعد که قشنگ جا افتادن دوباره بری سراغشون و اونوقت یه حال دیگه میدن به آدم درست مثل همین فیلم دیدن من.



بچه هاش صداش میکردن آقاجان. من هم اینجا بهش میگم آقاجان.

اینکه داستان کدورت بین بابا و آقاجان چی بود و از کجا شروع شد و کی این وسط مقصر بود رو نمیدونم ففط میدونم که ابن کینه و کدورت آتشی به پا کرد که آرامش رو از لنی و خانواده اش گرفت، لنی درست و حسابی خنده های پدرشو ندید ولی بینهایت بار عصبانیت و ناراحتی اش رو دید، لنی از نظر دیگران همه چی داشت ولی آرامش نداشت، آرامش شد رویای لنی .

لنی هنوز بچه بود و برای رسیدن به رویاش کاری نمیتونست بکنه ولی قبل از اینکه خیلی دیر بشه زمان به کمکش اومد، زمان بابا و آقاجان رو نرم کرد و یه روز بعدازظهر بابا و آقاجان با هم دست دادن و چای نوشیدن و تمام.  زمان آرامش رو به لنی هدیه کرد  اما زمان نمیتونست درمورد کینه و کدورتی که در دل بقیه اعضای دو خانواده به وجود اومده بود کاری کنه.چون اونا هنوز جوان بودن و هنوز دست ها و پاهاشون به لرزه نیوفتاده بود، صورت هاشون شاداب و بی چین و چروک بود، هنوز زمان غرورشون رو له نکرده بود.

یه روز بابا دست لنی رو گرفت و برد بیمارستان بالاسر آقاجان،لنی نگاهشو از نگاه بچه های آقاجان ید و به آقاجان نگاه کرد، آقاجانی که داشت می مرد. لنی اون روز رو هیچوقت فراموش نمیکنه چون مردی که همیشه از قدرت و تنومندی شیر گونه اش میگفتند با کوهی از پول و ثروت  حالا روی تخت افتاده بود و از درد ناله میکرد. دستای پر از زخمش کبود و قرمز شده بود و شکمش باد کرده بود، چشاش سفید شده بودن و بیناییشو از دست داده بود ولی گاهی به هوش می اومد و با ترس اسم بچه هاشو به زبان می آورد و دوباره از هوش میرفت. لنی دست های کبود آقاجان رو گرفت و چندبار صداش زد تا اینکه آقاجان برای چند ثانیه به هوش اومد، به سمت صدای لنی چرخید، اسم لنی رو به زبان آورد و بعد بابا رو صدا زد و سرشو چرخوند به سمتش. دست های لنی رو فشار داد و یه لبخند تلخ روی لبهاش نشست و دوباره از هوش رفت.آقاجان از فردای اون روز دیگه توی این دنیا نبود.

لنی هرگز اون لبخند رو فراموش نمیکنه.اون لبخند هزار تا حرف برای لنی داشت.اون لبخند زمان بود که روی لب های آقاجان نشسته بود.لبخند تلخی که فریاد میزد " این دنیا ارزششو نداشت ".

گاهی ما ناخواسته مهره ی دومینویی میشویم که نقش نفرت بر زندگی خودمون ،اطرافیان و آیندگانمون میزنه. میتونیم صاف وایسیم، مقاومت کنیم، گذشت کنیم و به دل نگیریم تا نزاریم این دومینوی نفرت زندگی خودمون و اطرافیانمون رو خراب کنه و آرامش رو از ما و اطرافیانمون بگیره.
میتونیم بشیم " آخرین مهره ی دومینوی نفرت ".

+ وقتی میخواستم با ضمیر " من " بنویسم پست رو، کلماتم ناخودآگاه میرفتن سمتی که نباید میرفتن.میرفتن جایی که به نفرت ختم میشد. گاهی باید از بیرون به خودمون نگاه کنیم تا درست و به حق قضاوت کنیم.
++ توی یه سال و نیم اخیر درگیر ماجرایی بودم که میتونست در نهایت ادامه دهنده ی دومینوی قبلی باشه اما جنگیدم تا نزارم این اتفاق بیفته و موفق شدم. اینروزا خیلی از این بابت خوشحالم و میتونم لحظه ی مرگم به خودم بگم که تو زندگیم کاری کردم.


من از اینستاگرام خوشم نمیاد و ضررش رو  بیشتر از فایده اش میدونم. ولی به تازگی  به واسطه همین اینستاگرام  شکل جدیدی از رابطه با دوستان قدیمی ام که دیگه نمیتونم ببینمشون شکل گرفته. به این صورت هست که هر شب نیم ساعت قبل خوابم میرم تو پیچ های شوخی های خرکی! میگردم یه کلیپ شوخی پیدا میکنم میفرستم واسه ممد، بعد چهره ممد رو بعد دیدن این کلیپ تصور میکنم که با اون لب های شتریش یه لبخند بزرگ زده و داره میگه "ای دهنشون سرویس! اینو باید فردا رو داداشم اجرا کنم! " و میخندم و ممدو کنار خودم احساس میکنم. بعد میرم تو پیج مطالب سینمایی یا انیمه ای یه خبری چیزی میفرستم واسه رضا و منتظر میمونم تا فردا نظرشو واسم بفرسته و منم بهش بگم "چرت نگو رضا! " تا با هم کل کل کنیم و بخندیم و اینجوری رضا رو با اون استایل معروفش موقع فیلم دیدن روی تخت تصور میکنم!. بعد میرم تو پیج های فاخر(!) یه چیزی واسه علی میفرستم و قیافشو که داره میگه " اوووف عجب چیزی!! " تصور میکنم و میخندم و یاد این میفتم که چطور آخر شبا که خواب بودیم یواشکی میرفت پشت میز و هدفون به گوش مشغول فیلم دیدن میشد و صبح یه راست میرفت حموم  و میخندم . بعد نوبت به میلاد میرسه با پیج های مناظر یا  سی ان سی  و  اینجوری یاد صدا و قد بلند و هیکل تیر چراغ برقش میفتم که هربار وقت قطعه عوض کردن سر یا دستش میخورد به جایی و میخندم . 


صبح از خواب پا میشم و میبینم اونا هم با چندتا کلیپ و عکس به من جواب دادن و لبخند میزنم. 

تو کل این نیم ساعت چهل دقیقه هیچ  چیز با ارزشی به من اضافه نمیشه اما  دوباره تصویر ناقصی از اون اتاق 6 نفره کارشناسی و خاطراتی که دارن کم کم از ذهنم پاک میشن در ذهنم شکل میگیره و این واسم باارزشه. گاهی  همراه این کلیپ ها جملاتی مثل " کی میای اینورا قیافه نحستو ببینیم!؟ " ، " دلم واسه قیافه ات تنگ شده ! "  هم فرستاده میشه که در ادبیات پسرانه بسیار محبت آمیز به حساب میان! ، بعضی خاطرات مرور و یادی میشه از اون دوستان در باقالی فرو رفته مان :) ،  از گیر و گرفتاری های هم باخبر میشیم و.

 خلاصه که این اینستاگرام مفسد که اصلا ازش خوشم نمیاد اینروزا به شیوه خودش کار خیر میکنه و گاهی آدم واقعا نمیدونه که باید به تکنولوژی لعنت بفرسته یا رحمت !!

+دکتر این "چیه" ؟ 

- چی چیه؟؟

+ سوال چهار این "چییه" ؟؟

* نه اون نخودچیه!! 

# نه کرانچیه !!

کلاس به هوا میرود :)

- اون که "چیه" ولی اگه مزه ریزی رو تموم نکنین میتونه قیچی هم باشه !

کلاس جفت کرده و در سکوت فرو میرود :|


یه ربع مونده بود به آخر امتحان به دوستم اشاره کردم که اگه تموم شدی بریم. همینطور که داشتیم میرفتیم برگه خانوم "نون" رو دیدم که واسه سوال سه یک صفحه نوشته بود.چشام گرد شد و به دوستم گفتم" من سوال سه رو تو سه خط جواب دادم ولی نون یه صفحه نوشته!! "هیچی دیگه دوتایی مایکل جکسون وار به عقب رفته و روی صندلی های خود نشستیم تا از تَکرار این روز مبارک و خجسته جلوگیری کنیم :)) 


این بود  آخرین امتحان آکادمیک زندگی من .

بعد امتحان یکی از بچه ها زنگ زد به مادرش و حمیدصفت وار گفت : آزاد شدم ننه !!

 منم لنی وار به شما میگم  " ایشالا آزادی قسمت همه " :)


+ الان که قطعا نه! ولی احتمالا یه روزی دلم واسه شب امتحان دورهمی خوندن ها، توی نمازخونه با جزوه و کتاب ولو شدنا، به زور چایی تا صبح خوندنا، خندیدن و خندیدن ها  و "آها فهمیدم اینجا چجوری میشه!! "  گفتن ها تنگ میشه .

++ ایشون هم همون "چی" هستند که خوشبختانه "قیچی" نشدند :



بازی ایران عراق

توی سالن تلویزیون خوابگاه عرقی ها نشستیم و بازی رو تماشا کردیم. من بودم و "میم" و دو تا دوست عراقی دو طرفمون. هر کسی تیم خودشو تشویق میکرد ، ما بازیکنای اونا رو فحش میدادیم و مسخره میکردیم و اونا مال مارو و با هم تخمه میخوردیم و میخندیدم و میخندیدیم. انگار دربی استقلال پرسپولیس بود. اون پشت دوتا به قول "میم" ارزشی هر کدوم یکی پرچم ایران دستش بود و اون یکی پرچم عراق و به نشانه دوستی دست هاشون رو دور گردن همدیگه حلقه کرده بودن.


بازی بی هیچ حاشیه ای تموم شد.


وقتی داشتیم برمیگشتیم "میم" به من گفت :

"لنی پدرم 2 سال توی جنگ جنگید. از عراقیها متنفره . هربار که تلویزیون زنهای اهوازی یا خرمشهر رو نشون میده بغض میکنه و میگه این بی شرفا به ی ما کردن و شروع میکنه به فحاشی اما ما همین چند دقیقه پیش مثل چهارتا دوست و برادر باهاشون بازی رو دیدیم و تخمه خوردیم و خندیدیم. این جنگ چیه لنی؟ این پرچم چیه؟این خاک چیه؟ اینا چین که به خاطرشون یه نسل کینه و نفرت جمع میشه و باید دست به دامن زمان شد؟ فکر میکنی پدر من یه روز بتونه با اینا تخمه بخوره و بازی ببینه ؟ نه نمیتونه ! اون هیچوقت تا آخر عمر نمیتونه دلشو با هیچ عراقی ای صاف کنه ! ولی تو چند دقیقه پیش  اونا رو دیدی! با ما هیچ فرقی ندارن . همونطور که آمریکایی ها فرق ندارن. همونطور که اسرائیلی ها فرق ندارن ."


گفتم:

" پرچم؟ پرچم نماد باور غلط میلیارد ها انسان روی کره زمینه که فکر میکنن نسبت به چیزی که به واسطه محیط و تولدشون بهشون داده شده حق دارن و باید نسبت بهش تعصب نشون بدن . همونطور که اگه یکی الان بیاد ساعت منو از دستم دربیاره و فرار کنه داد میزنم "! بگیرینش!" ولی خب کی میتونه ثابت کنه که این ساعت واقعا مال منه ؟  تابحال به بچه ها دقت کردی؟ هنوز دوسال از زندگیشون نگذشته ولی بخاطر یه عروسک خرسی که مامان باباشون واسشون خریدن میفتن به جون هم . به همدیگه حسادت میکنن و با همون زبون ناقصشون به طرف میفهمونن "این عروسک مال منه " این چیزا تو کد های ژنتیکی ماست . حسادت، طمع، تعصب، اینا همه توی کدهای ماست  . همین چیزاست که از ما انسان ساخته . همین ویژگی هاست که قصه ی ما آدما رو میسازه . قصه ها رفیق . قصه ها . به نظرم یه نفر کد مارو نوشته و رهامون کرده و اون بالا نشسته داره قصه تک تک مارو میخونه . اگه این ویژگی ها نبود جنگ و رقابتی نبود ، اگه جنگ و رقابت نبود شاید بشه گفت تاریخی هم نبود . شاید بشه گفت پیشرفتی نبود، موبایلی نبود، هواپیمایی نبود و . 

ولی رفیق ! انگاری نقابت شل شده . این پایین اگه از این حرفا بزنی به و وطن فروشی و. متهمت میکنن ، این پایین باید همرنگ جماعت بشی . نقابتو سفت کن و با من داد بزن : زنده باد کشورم ! زنده باد این پرچم ! مرگ بر فلانی! "  


گاهی به این فکر میکنم که آیا واقعا یه روز آدما میتونن با آرامش کامل کنار هم زندگی کنن؟ آدمایی که واسه فان به هم فحش میدن ، متلک میندازن، صندلی از زیر پای همدیگه میکشن و . همیشه آخر فکرهام به این نتیجه میرسم که نه! نمیتونن! . چرا نمیتونن؟ 

خنده داره ولی جواب به نظر من اینه : حوصلشون سر میره !! آدما از مدام خوبی کردن و خوب بودن  یه روزی حوصلشون سر میره !!


داشت مسیر سفر موردنظرشو به من نشون میداد

از شهر های کوچک و بزرگ گذشت و گذشت تا اینکه روی یکی از شهر ها مکث کوتاهی کرد ، تصمیم گرفت عبور کنه اما انگار همون مکث کوتاه کار خودشو کرد . دوباره رفت روی همون شهر و زوم کرد و کوچه هارو یکی یکی رد کرد تا رسید به یه کوچه و همونجا وایساد و آهی کشید . اون آه کشید اما من صدای شکستن سد خاطرات رو شنیدم . صدای باز شدن لولای زنگ زده یه صندوقچه خاطرات خاک خورده که توی همین کوچه دفن شده بود.

اشاره کرد به صفحه لپ تاپ و گفت " نوزده سالم بود که اینجا با کاف آشنا شدم . اینجا بود که برای اولین بار عاشق شدم. از اون عشق های سوزان ، هر هفته 3 ساعت راه رو میکوبیدم میومدم اینجا تا ببینمش . دو سالی با هم ادامه دادیم تا اینکه مرتکب یه اشتباه شدیم ، اشتباهی که هر دوتامون مقصر بودیم . رابطمون خراب شد و من  یک سال مثل یه تیکه گوشت افتادم گوشه اتاق و فقط به در و دیوار نگاه کردم و فکر کردم که زندگی واسم تموم شده و زندگی بدون اون دیگه هیچ معنی نداره. یه روز خواهرم اومد دستمو گرفت برد پیش روانشناس،  سه ماه تمام هفته ای سه جلسه،  سرپا شدم اما بعد یه روز خبر رسید که شوهر کرده. داشتم دوباره زمین میخوردم که با ف آشنا شدم و برای دومین بار عاشق شدم،اما اینبار عاقلانه، ف دستمو گرفت و منو کشید بالا و نذاشت دوباره پایین برم."
دوباره به نقشه خیره شد و گفت "میدونی لنی ؟ اون یه سال فکر میکردم که همه چی واسم تموم شده و همه چی رو باختم. اما حالا میبینم که رابطه ام با ف خیلی بهتره و اون من و شرایطم رو خیلی بهتر درک میکنه و منو تحت فشار نمیزاره و پام وایساده ، الان خیلی خوشحالم از اینکه اون اتفاق افتاد و تونستم با ف آشنا بشم . گاهی اوقات آدم فکر میکنه که یه ناکامی به معنی تموم شدن دنیاست . اما کسی از فردا خبر نداره . شاید فردا چیز بهتری واسمون داشته باشه . "


وقتی حرفاش تموم شد یاد دیالوگ پایانی تام هنکس توی فیلم دورافتاده (cast away ) افتادم
(خطر لو رفتن داستان فیلم  ) 
ولی به هشدار بالا توجه نکنید و بخونید :))



توی این فیلم وقتی تام هنکس بعد از چهارسال دوری از خانه و تنها زندگی کردن در یک جزیره متروکه و چشم دوختن به امواج دریا نجات پیدا میکنه و برمیگرده، میبینه که همه چی رو باخته و حتی همسرش بهش وفادار نمونده ، دوستاش ازش میپرسن که دیگه به چه امیدی میخوای زندگی رو ادامه بدی؟ و اون جواب میده :



+ سعی کردم شرافتمندانه اسپویل کنم :)) فیلم خوبیه، ببینید. 

یک خونه دوستم بودم و داشتیم درس میخوندیم که دیدیم بوی الکل میاد سرمونو از روی جزوه بلند کردیم دیدیم هم خونه ایش داره لپ تاپشو تمیز میکنه، بهش گفتم فلانی داری با الکل لپ تاپتو تمیز میکنی؟؟ اشاره کرد به بطری کنار دستش گفت " نه عرق سگیه!! "ما اول نفهمیدیم چی شد و سرمون دوباره رفت تو جزوه. بعد چند دقیقه من با ناباوری به رفیقم گفتم"جدی این داره با عرق لپ تاپشو تمیز میکنه؟!؟! " و تا یه ساعت دلمونو گرفته بودیم و داشتیم میخندیدیم.


دو بعد اتفاق بالا یاد اوایل کارشناسی افتادم که رفته بودم اتاق یکی از بچه ها و ازش پرسیدم "آب دارین تو یخچال؟" اونم گفت "آره برو بردار."در یخچالو باز کردم و یه بطری برداشتم و همینجوری بدون توجه به بو سر کشیدم. هیچی دیگه . اونجا بود که با مفهوم عرق  آشنا شدم :))


سه به تازگی متوجه شدیم که یکی از دوستان فتیش دوقلوی پا داره!  نمیزاشت دست به دوقلو های پاش بزنیم!. دونفری چسبیدیمش و اون یکی شروع کرد به مالش دوقلوهاش و بنده خدا یه سه چهار باری هی سفت و شل شد . ولی واقعا دوقلو های سفتی داشت که فکر میکنم ناشی از "خود-دوقلو -یی" هاش در تنهایی باشه !


چهار با خبر شدیم که یکی از دوستان که قصد ازدواج کرده واسه اینکه با کمال صداقت و پاکی در محضر پدر عروس ظاهر بشه سه ماه تمام پا روی نفس گذاشته و با انواع و اقسام اپلیکیشن ها و روش های مدرن و سنتی و . سیگار رو ترک کرده بعد پا شده  رفته  خواستگاری که پدر عروس گفته  "مرد یا باید چاقو تو جیبش باشه یا سیگار !!"

علی معتقده که آدم باید پدر زنشو انتخاب کنه نه زنشو! و بعد شنیدن این خبر گفت که ۵۰ درصد پدرزنش پیدا شده و فقط منتظره که خبر حساب های بانکی پدر زنش هم بیاد که بره کت شلوارشو بخره و با رزومه قوی ای! که در زمینه های مورد نظر پدرزنش  داره بره خواستگاری :))


پنج ساعت سه صبح رفتم برم واسه قضای حاجت(!) که دیدم برق حمام روشنه و یه نفر نامجو گذاشته و بوی سیگار هم میاد. از پنجره نگاه کردم و دیدم علی روی صندلی وسط راهرو حمام نشسته داره سیگار میکشه و چنان حس گرفته بود که یاد مرحوم شریعتی دقایقی قبل از خطابه هاش افتادم. رفتم تو بهش میگم "علی داری چه غلطی میکنی سه صبح اینجا؟" گفت "لنی! میشه دیوان حافظ منو از تو اتاقم بیاری؟ فک کنم اگه یه حافظ هم به این لحظه اضافه بشه دیگه کار تمومه! ارتباط من با خدا کامل میشه و بالاخره میتونم از آن شراب بنوشم!" گفتم "با این وضع تو میترسم خط رو خط بشه و یه وقت به شیطان وصل شی" 


+ احساس کردم نیازه که یه پست برای عوض کردن فضای وبلاگ بنویسم . سخت نگیرید،دنیای پسرا پر این داستان هاست :)

++ علی با عقاید و استایلش منو یاد " باگ مورن " توی " خداحافظ گاری کوپر " میندازه و هروقت دلم میگیره میرم پیشش تا با چند تا از اون مروارید های حکمتش و پیانو منو به فیض برسونه فقط خداروشکر که این یکی بچه باز نیست و پیانیسته :)


دیشب با علی داشتیم از دغدغه ها و روزها و سالهای پیش رو و اینکه چند سال بعد هر کدوم کجا میتونیم باشیم میگفتیم و علی سرآخر گفت " بابا آخرش همه ی این بدو بدو ها و مشکلات ما هم تموم میشه . آخرش ما هم میریم اونطرف پیش بقیه . همه چی آخرش تموم میشه.قشنگی زندگی به همینه " بعد نشست پشت پیانو و یه آهنگ سفارشی واسم زد .


صبح بعد آخرین کلاس ترم  نمیدونم چی شد ولی سر از راهرو بچه های برق درآوردم و با یه نگاه گذرا به تابلو اعلانات  رد شدم ولی هنوز چند قدم پیش نرفته بودم که به نظرم رسید که عکس یه آشنا با یه نوشته زیرش رو دیدم ، برگشتم عقب و میخکوب شدم. عکس کسی رو دیدم که  دو تا میز اونطرف تر من توی سالن مطالعه خوابگاه مینشست . زیرش نوشته بود " شادروان . " . از یکی که داشت رد میشد با ناباوری پرسیدم " که من اینو همین دیشب دیدم و به هم خسته نباشید گفتیم ! این عکس و نوشته زیرش چی میگه ؟؟" گفت "امروز صبح فوت کرد ." گفتم" چرا؟"  گفت "ناراحتی قلبی داشت . "


روی میزش یه طرف کتابهای آیلتس و تافل بود و یه طرف کتابها و جزوه های قطور و وسط هم لپ تاپ و با اینکه کمبود جا داشت بیشتر از یه میز رو اشغال نمیکرد  . با اون عینک ته استکانی و قیافه بچه درسخونش از صبح تا شب مینشست پشت میز و بکوب میخوند . واقعا بچه پرتلاشی بود و انقدر درس خونده بود که پشتش خم شده بود . تا اون بود خیالم از بابت وسایلم راحت بود چون هیچوقت سنگرشو ترک نمیکرد . یه بار ازش پرسیدم "چرا اینقدر میخونی رفیق ؟ تو رو میبینم از خودم خجالت میکشم! یکم به خودت استراحت بده بابا ! " گفت " میخوام برم کانادا واسه دکترا ." بهش گفتم "ایول بابا تو نری پس کی بره؟"  خندید


الان نشستم توی سالن و دارم این پست رو تایپ میکنم . دوتا میز اونطرف تر یه مشت کتاب و جزوه روی هم تلنبار شدن و منتظرن یه نفر بیاد و بخوندشون . منتظرن یه نفر بیاد و با اونا به آرزوش برسه . آرزویی که امروز صاحبش رو گم کرد .


و من به حرف دیشب علی فکر میکنم که گفت " این بدو بدو های ما هم یه روز تموم میشه ، قشنگی دنیا به همینه که یه روز تموم میشه  " و به آرزوهای دانشجوهایی که چند روز پیش با تصادف یک اتوبوس صاحباشونو گم کردن . و همه ی آرزوهای سرگردان دنیا . کاش میشد که هیچ آرزویی سرگردان نمونه . 


+ این پست رو بیشتر برای آروم کردن خودم و احترام به دوستم نوشتم ، ببخشید اگه تلخه.


یکسال و نیم با هم خندیدن و خاطره ساختن و به همدیگه داداش داداش گفتن و با نوکرم و چاکرم و مخلصم سبیل همدیگه رو چرب کردن ولی امروز موقعیتی پیش اومد که با هم رقیب شدن و یه جورایی توی یه مسابقه دو کنار هم قرار گرفتن و همه ی اون نوکرم و چاکرم ها و داداش داداش گفتن ها رو فراموش کردن و برای رسیدن به جایگاه مورد نظرشون برای یک روز به همدیگه تنه زدن و زیر پای همدیگه رو خالی کردن تا زودتر برسن به چیزی که میخوان و وقتی مسابقه تموم شد دوباره نشستن کنار هم و دوباره داداش داداش گفتن هاشونو از سر گرفتن .


هی لنی !

حواست باشه ! از هیچکس توقع نداشته باش ! گول چاکرم و مخلصم و داداش داداش گفتن های دیگرانو نخور! این حرفا و لقب ها همه واسه روزهای آفتابی و آروم دریاست و فقط کافیه یک روز دریا طوفانی بشه ، اونوقت همین آدما ممکنه چمدونشو به تو ترجیح بدن و با یه متاسفم داداش بدرقه ی دریای طوفانی بکننت .و  اگه یه روز یه نفر چمدونشو بهت ترجیح داد،  وقتی داشتی غرق میشدی به اونا فحش نده ! به خودت و سادگیت ناسزا بفرست که قاعده ی بازی این دنیا رو نفهمیدی !


خلاصه که حواست باشه لنی! از آدما توقع نداشته باش.


گفت: بهشت و جهنم . اعتقادی داری ؟ 
گفتم: من فقط به یک لحظه معتقدم ، بهشت و جهنم من همون لحظه هست.
گفت: کدوم لحظه ؟
گفتم: به لحظه ای بینهایت کوتاه ، اپسیلونی پیش از آنکه بمیرم . به لحظه ای که میفهمم دیگه داره کتاب قصه ام بسته میشه  . اون لحظه تنها لحظه ای هست که فقط خودم هستم و خودم ، تنهای تنها ، اون لحظه باید به خودم جواب پس بدم . من نمیخوام اون لحظه پیش خودم شرمنده باشم.
گفت: از کجا میدونی همچین لحظه ای وجود داره؟
گفتم: شبیهشو تجربه کردم.
گفت: خب اون لحظه چی میشه؟
گفتم: در اون لحظه شروع میکنی به مرور کردن و شمردن ، شروع میکنی به شمردن حسرت ها و پشیمونی هات ، اون لحظه باید بشمری که دلِ چند نفر رو شکستی؟ دل چند نفر رو شاد کردی؟و از همه مهمتر اینکه اون لحظه باید به دل خودت جواب پس بدی.  اون لحظه هم میتونه بهشت باشه هم میتونه جهنم باشه . اون لحظه همون لحظه ای هست که من واسش زندگی میکنم .
گفت: ولی بعدش چی میشه ؟ خودت میگی فقط یه لحظه هست .
گفتم: من فقط تا همین جاشو مطمئنم و همین لحظه واسم کافیه .

 نمیخوام وقتی این بدن رو ترک میکنم با عذاب ترک کنم. میخوام اولین روزی که دیگه نیستم  وقتی خورشید دوباره بالا اومد از نبودنم غصه اش بگیره . نمیخوام جوری زندگی کنم که زمین از اینکه دیگه قدم برنمیدارم خوشحال بشه و فریاد شادی سر بده . نمیخوام وقتی مُردم آب از آب ت نخوره .برام مهم نیست چند نفر سر قبرم گریه کنند چون گاهی گریه ی کلاغی سیاه برای یک آدم تنها می ارزه به گریه ی هزاران آدمی که سر قبر اشتباهی اشک می‌ریزند .

میخوام وقتی مُردم خورشید به زمین بگه " دم این رهگذر گرم ، کاش میشد بیشتر بمونه "


هندزفری توی گوشم بود و داشتم بیرون رو تماشا میکردم. رفیقم داشت با هم کوپه ای مان بحث میکرد. هیچ علاقه ای به شرکت در بحث نداشتم و داشتم از موسیقی و منظره ی بیرون لذت میبردم که دیدم رفیقم داره میزنه به پام، هندزفری رو در آوردم و گوش کردم:
دوستم گفت آقا من رفتم فلان ارگان به عنوان مهندس مشغول به کار بشم و به من گفتن باید کارت بسیج داشته باشی. کار مهندسی چه ربطی به عضویت در بسیج داره؟ گفت مگه چیز بدی ازت خواستن؟ازت نخواستن بری پارتی شبانه که؟ دوستم گفت : آقا چه ربطی داره؟ داستان سر احترام به عقاید و سلایقه .حرف من اینه که شما اینجوری جلوی ورود نیروهای متخصص کشور رو به جایی که باید باشن میگیرید فقط چون همرنگ شما نیستند. اونوقت میرید کسی رو که ممکنه شایسته نباشه و فقط کارت بسیج داره رو میزارید سر کار به جای اونا. چرا مردم رو مجبور میکنید که ریاکار و دورو بشن؟ شما با اینکارتون از بخش زیادی از پتانسیل های داخل کشور یا استفاده نمیکنید یا ریاکار و دورو می کنید اونارو.همین کارهارو کردید که وضع مملکت ما اینه و هیچکس سرجاش نیست! گفت اولا اینکه نظام هیچ مشکلی نداره بعدش هم  آقا شما مگه مسلمان نیستید ؟ دوستم زیرچشمی نگام کرد و گفت آره . هم کوپه ای گفت خب بسیج فقط میخواد که ریش هاتون رو تیغ نزنید، نمازتون رو جماعت بخونین و . اونوقت بهتون کار میده و حقوقتون رو هم میبره بالا! این چه بدی داره؟ (به هر چیزی که توی زندگیم واسم ارزش داره و عزیزه قسم که این جمله رو گفت ) وقتی اینو گفت خون به گوشام دوید و احساس کردم دارم آتیش میگیرم. برای اولین بار صدام دراومد و گفتم من درست متوجه نشدم یعنی شما دارید میگید من بخاطر دو-سه تومن حقوق از طرز لباس پوشیدن مورد علاقه ام، از اعتقاداتم، سلایق و چیزهایی که منو ساخته دست بکشم و بشم اونطوری که شما میخوای؟  شما متوجه هستی که داری بدترین توهین دنیا رو به من میکنی؟ به ساعتم نگاه کردم و دیدم که پنج دقیقه مونده که برسیم به مقصد ، کوله و کیفمو گرفتم و به دوستم گفتم که حالت تهوع دارم و رفتم بیرون .

رفتم بیرون پشت پنجره ی قطار ایستادم و به حرف های محمد توی کافه فکر کردم که بلیطشو نشونم داد و گفت آدمایی مثل تو توی این مملکت جایی ندارن و میپوسن، بکن برو از اینجا. به حماقت و ساده دلی خودم فکر کردم که میشه با آدما با وجود اختلاف عقاید و سلایقشون کنار اومد و با خوشی زندگی کرد. دوست داشتم همونجا داد بزنم ای قطار منو اینجا پیاده نکن! ای قطار منو ببر جایی که این و اونی وجود نداره.چپ و راستی وجود نداره.این مذهب و اون مذهب وجود نداره . این پرچم و اون پرچم وجود نداره . منو ببر جایی که وجود نداره .

+خیلی دوست دارم مثل پست قبل عینک بیخیالی و قشنگ دیدن این دنیا رو بزنم به چشام و وانمود کنم که این زندگی اینجا خیلی هم رنگی و قشنگه و میشه خوش و خوشحال بود و ماسک دلقک بزنم به چهره ام و مزه بریزم واستون . ولی گاهی بوی تعفن لجنی که داریم توش زندگی میکنیم حالمو به هم میزنه و دیگه نمیتونم . ازم برنمیاد چون اگه نگم میترکم.ببخشید.
++ من تو زندگیم بسیجی خیلی خوش فکر و درستکاری که به عقاید آدما احترام میزاره هم دیدم. کسی که از من خیلی شایسته تر و درستکارتر و آدم تره. امیدوارم درک کنید که با این پست قصد توهین نداشتم.

مورچه های قرمز پوش

پنجشنبه همه ی دنیا جفت شده بودن. از گربه های پیاده رو گرفته تا کلاغ های آسمون.از استکان نعلبکی های قهوه خونه حاج داوود  گرفته تا سیم های فاز و نول تیرهای برق کنار جاده که با رعایت شئونات محکم همدیگه رو بغل کرده بودن . حتی مورچه ها هم جفت جفت رژه میرفتن. خودم با چشم های خودم یه مورچه قرمز پوش رو دیدم که دستای حاج خانمشو محکم گرفته بود و وقتی نگاه خیره منو دید وایساد ،اخم کرد و انگشت وسطش رو مثل بیل برد بالا و  خارجکی یه چیزی گفت که به گمونم با اف شروع میشد.


شنل قرمزی

هندزفری به گوش روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و همینطور ترک عوض میکردم تا شاید یه چیزی در ستایش سینگلی پیدا کنم که صدای ترمز یه ماشین و به دنبالش صدای شیپور یه نفر منو به خودم آورد . در ماشین باز شد و میلاد، این پسرک جو گندمی موی صدا خفن دستاشو مثل مترسک های سر جالیز باز کرد و محکم بغلم کرد و گفت : سلامتی همه سینگلا داش!غمت نباشه! الان میریم یه جایی که حسابی حال کنی! نشستم توی ماشین. من بودم و خرس قرمز میلاد واسه خانمش،خواهرزاده میلاد و اون جلو هم مجید رفیق میلاد نشسته بود.  مجید برگشت که سلام کنه چشاش روی پلیور من قفل شد و یه چیزی گفت که اینقدر ترکی قاطیش بود که نفهمیدم بعد دیدم خواهرزاده میلاد هم داره میخنده. به میلاد گفتم چیه ؟ گفت لباست آبیه، امروز با استقلال خوزستان بازی داریما !! خواهرزاده میلاد کنار گوشم شیپور زد و گفت میبریم! دیگه به روی خودم نیاوردم که اصلا تا اون لحظه نمیدونستم بازی پرسپولیس با کیه!  گفتم عمو اون پرچم قرمزتو به من قرض بده. پرچم رو از خواهرزاده اش گرفتم و دور گردنم گره زدم و در اون لحظه شدم لنی شنل قرمزی.


پرسپولیس-استقلال خوزستان

بازی شروع شد. از بین اون بیست و دو نفر توی زمین یه علیرضا بیرانوند رو میشناختم و یه سید جلال حسینی و  همونارو هم مدیون میلاد بودم که تو این یه ساله منو میبرد سالن تلویزیون بازی ببینم!

سرجامون که نشستیم دیدم یه نفر خیلی ضعیف کنار گوشم شیپور زد. برگشتم دیدم یه خانم کوچولوی پنج - شش ساله ی خیلی باحال و بنمکی کنار باباش نشسته و شیپور به لب داره بازی رو نگاه میکنه! و یه شعر باحالی رو هم تکرار میکرد که کلی باهاش حال کردم.

 بغل دستم یه آقایی همراه پسر حدودا ده ساله اش اومده بودن که از صحبت هاش با دوستش فهمیدم از بالاشهرنشین های تهران بودند. ایشون هر پنج دقیقه یکبار ارادت بسیار خاص خودشون رو به والده محترم جناب داور ابراز میکردن. اواسط نیمه اول نمیدونم مشغول چی بود که یادش رفت ابراز ارادت کنه و پسرش بلند شد و این کار رو انجام داد. بعد باباش گفت حرف راست رو باید از بچه شنید!! اونجا بود که منو میلاد همدیگه رو نگاه کردیم و گفتیم پشماااام !!

یه جا سکوهای روبرو داد میزدن هرکی آبی بپوشه؟؟ بعد اینطرف میگفتن : قرمز سوراخش میکنه! اون لحظه اول خداروشکر کردم که عزیزان سرخ پوش ما به سوراخ کردن من رحم کردن و بیشتر پیش نرفتن.و شنل قرمزمو مثل چادر دور خودم پیچیدم که نامحرم لباس آبی منو نبینه :)

دقیقه سی و چند بازی استقلال ده نفره شد(بغل دستیم به داور گفت : چه عجب زن مش رجب!!) ولی پرسپولیس بازم سخت اون دوتا گل رو زد و استقلال دوتا موقعیت تک به تک داشت که از دست داد. اینا رو گفتم که بدونید بازی رو هم میدیدم! بلله ما هم آنالیز بلدیم دوستان!


پایان ولنتاین تماما قرمز من با معرفی عشق جدیدم

خب تا قبل از بازی پنجشنبه نمیدونستم که پرسپولیسیم یا استقلالی ولی خب فکر کنم دیدار ولنتاینم اینقدر خوب پیش رفت که بتونم از این به بعد با اطمینان کامل با یه دستم چهار و با یه دست دیگه ام دو رو نشون بدم و داد بزنم :عشق است پرسپولیس!! 

بعد بازی من میدون آزادی از میلاد جدا شدم و اونم رفت تا به ولنتاینش برسه. من رفتم توی محوطه برج نه بخاطر اینکه ژست فلسفی بگیرم که مثلا من آزادی را بیشتر از هرچیزی دوست میدارم و ترجیح میدم ولنتاینمو در آزادی مطلق در کنار برج آزادی سپری کنم، نه آقا از این خبرا نبود، رفتم تو محوطه برج چون مثانه عزیزم داشت میترکید و من به امید یافتن سرویس بهداشتی دور برج میچرخیدم!! 



پ.ن1: پنجشنبه فهمیدم که سخت ترین کار دنیا نه کارگری معدنه و نه بازیگری! آقا سخت ترین کار دنیا داوریه داوری! خیلی سخته که بدونی اگه یه اشتباه بکنی چند ده هزار نفر یک صدا خانواده ات رو به فحش میکشن و بازم سوت بزنی!


پ.ن2: دلم نمیخواست پستم رنگ و بوی انتقاد بگیره چون انتقادها به مشکلات استادیوم ها واضحه و دیگه تکرار مکررات میشه ولی واقعا نتونستم از حرکت اون بیشعور بغل دستیم چشم بپوشم.در کل به نظرم آوردن بچه های کوچک به استادیوم ها کار درستی نیست.


پ.ن3: محض اطلاع بگم که خود میدون آزادی سرویس بهداشتی نداره دوستان :)




ساعت حدود ۱۲ و نیم بود، داشتم کم کم وسایلمو جمع میکردم که برم اتاق و بخوابم که دیدم یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم.جواب دادم.  یه خانم با صدای لرزان از اونطرف گفت "سلامشما آقای لنی هستید؟" گفتم "سلام.بله بفرمایید" گفت " من نامزد میم هستمشما ازش خبر ندارید؟؟" گفتم "میم گوشیش خراب شده. مگه شما خبر ندارید؟" با صدای لرزان تر و همراه با بغض گفت " خبر دارم.ولی آخه چرا تلگرام نیومده؟(با لپ تاپ).نگرانشم. " گفتم " الان میرم اتاقش خبرشو می گیرم ." رفتم پایین.دیدم کفش و دمپاییش هر دو جلوی در اتاقن. چند بار در زدم و صداش کردم تا اینکه کلید چرخید و در باز شد و میم با چشمای خواب آلو و صورت خسته گفت " چی شده لنی؟؟" گفتم "خانومت به من زنگ زدبیا برو تلگرام نگرانت شده.حتما کار مهم داره باهات."گفت "آخ آخ.خیلی خسته بودم خوابم برد." بعد خمیازه کشان گفت "یادم رفت امشب بهش شب بخیر بگم ."

 
شوفاژ رو باز کردم و سرمو گذاشتم رو بالش.پتو رو کشیدم رو خودم و همینطور که به سقف نگاه میکردم به این فکر کردم که چه مسئولیت سنگینیه که یه نفر هر شب منتظر شب بخیر گفتن آدم باشه . که همه ی قلب و احساس یه نفر با وجود چند صد کیلومتر فاصله محکم به قلب و احساست گره خورده باشه و یه فراموشکاری مساوی باشه با سرازیر شدن اشک اون آدم. که در دست داشتن شاه کلید قلب یه آدم شاید کمتر از در دست داشتن جان اون آدم نباشه . که اگه شاه کلید بیفته دست آدمی که نباید چی میشه؟ که  چه کارا که نمیتونه با آدم بکنه . مثل در دست داشتن دکمه پرتاب موشک هسته ای چه ویرانی هایی که نمیتونه به بار بیاره .
 نمیدونم شاید واکنش طبیعی این بود که باید حسادت میکردم به میم و نامزدش و رابطه پر از احساسشون و به خودم و تنهاییم لعنت میفرستادم که هیچکس توی این کره خاکی منتظر نیست من بهش شب بخیر بگم ولی به جاش شاه کلید قلبمو درآوردم و خوب نگاهش کردم که یه وقت نخی چیزی بهش وصل نباشه و گذاشتمش توی بالشم. بالشمو محکم در آغوش گرفتم و پتو رو کشیدم روی سرم، به خودم شب بخیر گفتم و خوابیدم.
 
 
 

اینروزها گاهی بی اختیار به نقطه ای خیره میشم و  مغزم مثل یک سرباز دشمن تا دندان مسلح  از فرصت استفاده میکنه، میشینه پشت تیربار و شروع میکنه. خشابشو از ایکاش ها، اگرها و شاید ها پر میکنه و  منو به رگبار می بنده . من هم مثل یه سرباز ضعیف سپر "تقصیر من نبود ها " و "تقصیر آستینم بود ها"و . رو میگیرم دستم و از خودم دفاع میکنم. زیر این رگبار آتش و خمپاره  گاهی با التماس رو به آسمان فریاد میزنم و میپرسم مگه زندگی یه بازی نیست؟؟ این چه بازی ایه که دکمه شروع دوباره نداره؟ به جون خودم مرحله قبلی تقصیر خودم نبود، دستم اشتباهی خورد نمیشه یه بار دیگه؟ و زندگی میخنده بهش میگم بابا مرحله قبل ترش دیگه تقصیر من نبود، هم تیمیم اشتباه گرا داده بود . نمیشه یه بار دیگه ؟ و باز هم صدای خنده . بهش میگم بابا اینجا هوا بارونیه، زمین گلیه و اسلحه ام زنگ زده . بابا نامردیه . نمیشه تو یه زمین بهتر بازی کنم ؟ و باز هم میخنده


ببین لنی جان! قربون اون گوش های دیش ماهواره ایت بشم که یک تنه دارن با گرمایش جهانی مبارزه میکنن . یه دقیقه اونا رو روی من تنظیم کنآها خوبه.ببین عزیزم واقعیت اینه که هرچقدر هم گلوت رو پاره کنی و بیای بگی تقصیر من نبود و تقصیر فلانی بود و این حرفا آخرش فقط داری خودتو خر میکنی . این حرفا همه بهانه است و گذشته ها هم گذشته و آخرش خودت مسئول زندگی خودتی هر دوتامون خوب میدونیم که زمان زیادی واسمون نمونده و باید بجای این کاش ها و اگرها رو هدفت تمرکز کنی و کفشتو سفت ببندی! اونم با بند آهنی! اینقدر هم هی با "اگه نشه" خودت رو اذیت نکن میری تلاشتو میکنی فوقش نمیشه، فدای سرت. مهم اینه که پیش من سرت بالاست ولی اگه کفشاتو شل ببندی و سر از لوپی دربیاری که ف سه سال پیش بهت گفت دیگه مقصر خودتی و خودت و هیچ بهانه ای هم نداری فعلا هم که همه سالم و سلامتن و حق نداری واسه چیزی که هنوز پیش نیومده نگرانی الکی داشته باشی و بهونه بیاری . اینم میزارم اینجا که دوستات شاهد باشن . حالا برو کنار گوشات جلوی نور خورشید رو گرفتن.


دلم یه رمان وطنی میخواست. رمانی که آدم هاش توی همین ایران خودمون بزرگ شده باشن، همینجا و توی آغوش همین گربه ی هفت هزار ساله درد کشیده باشن، همینجا عاشق شده باشن و همینجا زندان رفته باشن. آدمهایی که اسم های غریبه ندارن،غذاهای آشنا میخورن و لباس های آشنا میپوشن و بتونم صدای فریادها، گریه ها و خنده هاشون رو از پشت دیوار اتاقم بشنوم .  آدمهایی که بتونم  توی کوچه پس کوچه های همین شهر پیداشون کنم و تقلاها، جستجو ها و رویاهای آشنا داشته باشند.

و رویای تبت دقیقا همون چیزی بود که میخواستم.

قلم فریبا وفی پر از آرامش بود و وقتی کتاب رو میخوندم حس مسافر زیردریایی ای رو داشتم که آروم آروم منو به اعماق اقیانوس  احساسات و عواطف شخصیت های داستان میبرد طوری که حتی نفهمیدم که کی دوباره به سطح آب برگشتم.

رویای تبت رویای مشترک آدم‌هایی است که می‌خواهند آزاد فکر کنند و آزاد زندگی کنند. به دور از سرخوردگی‌ها و تحمیل‌هایی از هر نوع که آنها را از تجربه واقعی زندگی باز‌می‌دارد و درک آنها را از زندگی ناقص و اخته می‌کند و از فهم گسترده و همه جانبه واقعیات بازشان می‌دارد. آنها را از خود واقعی‌شان دور می‌سازد و از خود بیگانه‌شان می‌کند.

از سایت شخصی خانم وفی

پ.ن۱: خیلی وقت بود که  حس ناتوانی در برابر دل کندن از یک کتاب رو تجربه نکرده بودم بنابراین باید از خانم وفی تشکر کنم بخاطر زنده کردن این حس در من :)

پ.ن۲:کتاب انسان خداگونه که ادامه انسان خردمند و یه کتاب ششصد صفحه ای تاریخی هست رو شروع کرده بودم و بعد از خوندن فصل اول حس آدمی رو داشتم که یه ساندویچ فلافل سه نون رو بدون نوشابه خورده باشه بنابراین گفتم تا رسوبات تاریخی خفه ام نکردن باید برم نوشابه مناسب رو پیدا کنم بنابراین باید دوباره از خانم وفی تشکر کنم که با قلم زیباشون منو نجات دادن :)

پ.ن۳: خیلی دوست دارم یه خلاصه خوب از هر فصل انسان خداگونه که میخونم بنویسم. امیدوارم که بتونم.


دایره میله اتوبوس رو چسبیده و از بالا به صفحه گوشی مثلث نگاه میکرد. مربع دقیقا جلوی من نشسته بود و نمیتونستم چهره اش رو ببینم ولی نیمرخ مثلث و صفحه گوشی دستش  توی میدان دیدم بود.

مثلث تند و تند انگشت شستش رو روی صفحه گوشی بالا پایین و چپ و راست میکرد و از یک عکس پروفایل میرفت سراغ دیگری. دایره و مربع هم خیمه زده بودن روی صفحه گوشیش.منم سرمو مثل هندوانه ی روی رحل بین دوتا دستام قرار داده بودم و تماشاشون میکردم.

ظاهرا مثلث به تازگی توی یه گروه تلگرامی خصوصی عضو شده و به گنجینه ای از پروفایل بچه های دانشگاه دست پیدا کرده بود و حالا داشت این گنجینه رو به دوستاش نشون میداد :

دایره : وایسا ! وایسا! برو عکس قبلی ببینم. حاجی این شبنم نیست کنار این دختره؟؟ همونی که زبان عمومی با ما بود؟ چه خوب شده حاجی!

(کله ی مبارک مربع جلو آمده و اجازه نمیدهد تا من شبنم خانم رو ببینم!)

مربع: آره خودشه فک کنم . چقدر عوض شده! چکار کرده؟

مثلث : معلومه دیگه! دماغشو عمل کرده! ولی دختره بغل دستیش بهتره حداقل عملی نیست

از اینجا به بعد به شکل غیرمنتظره ای این بحث خاله زنکی تبدیل شد به یه بحث فلسفی:

مثلث معتقد بود که زیبایی شبنم مصنوعی و کسب شده هست و زیبایی طبیعی و خدادادی با ارزش تر از زیبایی کسب شده و مصنوعی است و دایره میگفت که این غلطه و زیبایی شبنم با ارزش تره چون واسه کسب این زیبایی تلاش صورت گرفته و پول جمع شده تا نقص برطرف بشه و این زیبایی با ارزش تر از زیبایی حاضر و آماده ایست که از روز تولد تقدیم دختر بغل دستیش شده ولی از نظر مثلث چیزی که طبیعی و خدادادی باشه بهتر و باارزش تر بود و نمیتونست حرف دایره رو قبول کنه.

 من قصد ندارم درمورد درست و غلط بودن عمل زیبایی و معیارهای زیبایی و.  صحبت کنم بلکه صحبت های این سه عزیز هندسی باعث شد به این فکر کنم که چرا ما به استعدادها و توانایی های خدادادی خودمون مینازیم؟ آیا واقعا اونقدر که باید به تلاش اهمیت میدیم؟ در لفظ همیشه درحال ستایش تلاش و کوشش هستیم ولی در عمل استعدادهای ذاتی و حاضر و آماده برامون با ارزش تر هستن. اگر بخوایم از خودمون تعریف کنیم نمیگیم که مثلا من همیشه تو یادگیری زبان ضعف داشتم و درنهایت با تلاش و صرف وقت خیلی زیاد تونستم به این ضعفم غلبه کنم بجاش میگیم من از همون بچگی خیلی توی ریاضی با استعداد بودم و دم کنکور نخونده میرفتم سر جلسه صد میزدم ریاضی رو!  اگر آدمی رو ببینیم که با پول باباش سوار ماشین پنج میلیاردی شده میگیم که هنری نکرده ولی در واقع همه ی ما سوار ماشین هایی هستیم که به ما تعلق ندارن و حاضر و آماده  تقدیم ما شده اند و خیلی از ما از صبح تا شب درحال فخر فروحتن بخاطر این لقمه های حاضر و آماده هستیم.

 در حرف، همه ی ما تلاش و عرق ریختن برای رفع یک نقص و برتری بر اون رو ارزش میدونیم اما در عمل همیشه عاشق آدم هایی هستیم که خوشتیپ و باهوش و بااستعداد به دنیا اومدن و در ترازوی قضاوت درونی خیلی از ما ناخودآگاه باارزش تر هستند .

+حوصله نکردم ویرایش کنم و "به نظرم" رو به اول جمله هام اضافه کنم، خودتون دیگه درنظر داشته باشید که مثل همیشه این فقط نظر شخصی منه.


در سپیده دم هزاره ی سوم، بشریت از خواب برمیخیزد، کش و قوسی به دست و پایش می دهد و چشم هایش را می مالد.بقایای کابوسی ترسناک همچنان در ذهنش چرخ می زند.((یک چیزی بود با سیم خاردار و ابرهای عظیم قارچی شکل. خب دیگر، همه اش یک خواب بد بود.)) بعد به حمام میرود،فنجانی قهوه درست می کند و دفتر یادداشت روزانه اش را باز می کند. ((ببینم برنامه ی امروز چیست.))

هراری در کتاب قبلی خودش یعنی "انسان خردمند : تاریخ مختصر بشر" سرگذشت انسان خردمند (یعنی همین من و شما) از اولین روزی که پا به روی این کره خاکی گذاشتیم تا همین امروز یعنی قرن بیست و یک را بازگو کرد. در انسان خداگونه اما هراری از آینده میگه.پیش گویی نمیکنه و ادعای پیشگویی هم نداره اما معتقده که تاریخ همیشه به ما سرنخ هایی از آینده میدهد و آگاهی از این سرنخ ها به ما کمک میکند تا آماده ی اتفاقات پیش رو باشیم و با چشمانی بازتر از دیگران نظاره گر سورپرایز های پیش رو باشیم :)

هراری معتقده که ما امروز در قرن ۲۱ در موقعیت خاصی از تاریخ قرار داریم. از چه نظر؟ به نظر هراری ذهن انسان امروزی به نسبت هزار سال قبل و حتی دویست - سیصد سال قبل بسیار بی دغدغه تر شده و خب یه چیزی باید جای این دغدغه هایی که نیستند رو بگیره چون ما انسان ها نمیتونیم سرجامون بیکار بشینیم و حتما باید یه دسته گلی به آب بدیم.خب حالا که حاضران همیشگی دفترچه کارهای روزانه انسان برای اولین بار خط خورده اند چه چیزی جای اونا رو میگیره ؟؟ خب جواب یه مقدار ترسناکه ولی بزارید قبل از اینکه بترسیم بریم ببینیم این دغذغه هایی که الان غایب و کمرنگ شده اند چی هستن و بشر در طول این چند هزار سال چه گلی به سر خودش زده.

به طور خلاصه این سه دغدغه و دشمن دیرینه بشر از این قرار اند:

  • خطر قحطی یا فقر زیستی
  • خطر بیماری
  • جنگ و خشونت

خب احتمالا الان دارید داد میزنید که چرا دارم حرف مفت میزنم و  ما هنوز داریم با این سه تا میجنگیم و خب  راستش من هم همین هارو به فارسی سخت تر به آقای هراری گفتم ولی ایشون با دلیل و مدرک تاریخی و آمار به من ثابت کردند که وضع ما خیلی بهتر شدهخیلی.

خطر فقر زیستی


قحطی هزاران سال بدترین دشمن بشر بوده است.تا همین اواخر، زندگی بیشتر انسانها بر لبه ی خط فقر زیستی (biologicalpovertyline) قرار داشت و پایین تر از آن چیزی نبود مگر مرگ بر اثر سوتغذیه و گرسنگی. ممکن بود اشتباهی کوچک یا کمی بداقبالی به راحتی منجر به مرگ کل خانواده یا روستا شود. اگر باران های شدید محصول گندمتان را نابود میکرد یا ان گله ی بزهایتان را می ربودند، شما و عزیزانتان ممکن بود از گرسنگی بمیرید. وقتی خشکسالی شدید مصر باستان یا هند قرون وسطی را فرا می گرفت، پنج یا ده درصد مردم تلف می شدند و این امر نادری نبود.مواد غذایی کمیاب می شد، حمل و نقل آن قدر کند و پرهزینه بود که نمی شد غذای کافی وارد کرد و حکومت ها آنقدر ضعیف بودند که نمی توانستند غائله را ختم به خیر کنند.

این هم آماری از قربانی های قحطی در اروپا(به اعداد و بازه های زمانی دقت کنید):

حدود ۲/۸ میلیون فرانسوی، یعنی پانزده درصد جمعیت، بین سال های ۱۶۹۲ و ۱۶۹۴ از گرسنگی جان باختند، درحالی که ((خورشید شاه))، لویی چهاردم، در کاخ ورسای سرش گرم معشوقه اش بود. سال بعد، ۱۶۹۵، قحطی به استونی رسید و جان یک پنجم جمعیت را گرفت.در ۱۶۹۶ نوبت فنلاند شد و چیزی بین یک چهارم تا یک سوم مردم جانشان را از دست دادند. بین سال های ۱۶۹۵ و ۱۶۹۸ اسکاتلند گرفتار قحطی شدیدی شد و در برخی مناطق بیست درصد جمعیت از بین رفت.

بیشتر انسان های امروزی هرگز عذاب دردناک ناشی از گرسنگی را تجربه نکرده اند، اما متاسفانه نیاکان ما خیلی خوب از آن خبر داشتند. وقتی به درگاه خدا فریاد می زدند که ((ما را از شر قحطی نجات بده!)) همین تجربه را پس ذهن داشتند.

به عقیده هراری انسان دست به روی زانو های خود گذاشت و کمر همت بست و با دگرگون کردن نظام های اقتصادی و ی به همراه تحولات حوزه فناوری خودش را از چنگال این دشمن قدیمی خود نجات داد. هراری وجود قحطی های گسترده در برخی از مناطق زمین را انکار نمیکند اما معتقد است که این قحطی ها نتیجه ت های غلط انسان ها هستند نه ناتوانی انسان در چیرگی بر فجایع طبیعی.

در بیشتر بخش های کره زمین، حتی اگر کسی کار و همه دارایی هایش را هم از دست بدهد بعید است از گرسنگی بمیرد.بیمه های خصوصی و کارگزاران حکومتی و سازمان های مردم نهاد بین المللی شاید او را از فقر رهایی نبخشند اما آن مقدار کالری روزانه را که برای  زنده ماندن  لازم است را در اختیارش می گذارند.

خب پس میبینیم که انسان خردمند موفق شده تا بر قحطی و گرسنگی (در بیشتر مناطق کره زمین) چیره بشه و مردم این مناطق دیگه مثل هزار سال قبل بیشترزمان های بیداری خودشون رو به فکر کردن در مورد تامین غذا و کار جسمی برای سیر کردن شکم خود اختصاص نمیدن و  میرن مک دونالد یا فلافلی دایی حسنی چیزی خودشون رو سیر میکنن و همه اینها به لطف رشد تکنولوژی  فراهم اومده.خب این فضای خالی فکری باید یه جوری پر بشه. میگید چه جوری؟ صبر کنید، خواهیم دید.

ناوگان نامرئی

بعد از قحطی، دومین دشمن بزرگ انسان بیماری های همه گیر و  واگیردار بود. شهرهای شلوغ و پرجمعیتی که با زنجیره ی مداوم بازرگانان و مقامات اداری و زائران به یکدیگر پیوند می خوردند، هم پایه و اساس تمدن بشری بودند و هم بستر مناسبی برای عوامل بیماری زا. در نتیجه، مردم در آتن باستان یا فلورانس قرون وسطی با علم به این موضوع می زیستند که ممکن است هفته ی بعد بیمار شوند و بمیرند یا اینکه ناگهان بیماری همه گیری سر برآورد و در چشم برهم زدنی کل خانواده شان را نابود کند.

این خانم خوشگله رو که عکس بی حجابشو گذاشتم میبینید(همونی که موهاشو خرگوشی بسته)؟ ایشون باکتری ای هستند به نام یرسینیا پستیس که با خانواده و دوستان در بدن کک ها زندگی می کنند. ایشون عامل اصلی مرگ میلیون ها انسانی هستند که بر اثر بیماری طاعون معروف به مرگ سیاه جان خودشون رو از دست دادند.

در دهه ۱۳۳۰  وقتی یرسینیای کوچولو سوار بر کک خودش رو در سرتاسر آسیا و اروپا و شمال آفریقا پخش کرد و در کمتر از بیست سال به سواحل اقیانوس اطلس رسید پرونده ی قطوری از قتل و جنایت در دفتر تاریخ بشر برای خودش باز کرد:

بین ۷۵ تا ۲۰۰ میلیون نفر جان باختند - بیش از یک چهارم جمعیت اوراسیا.در انگلستان از هر ده نفر چهار نفر مردند و جمعیت ۳/۷ میلیون نفری قبل از طاعون، بعد از فروکش کردن این بیماری به ۲/۲ میلیون نفر کاهش یافت. شهر فلورانس پنجاه هزار نفر از صد هزار نفر جمعیتش رو از دست داد.

در ادامه هراری از جنایتکاران دیگری مثل آبله، آنفولانزای اسپانیایی، سل و سفلیس نام میبره و آمار هولناکی رو از مرگ و میر انسانها به دست این بیماری ها به ما میده.

خب هراری میگه وقتی انسان دید که تنها دست به دامن خدایان شدن عزیزانش رو بهش برنمیگردونه پس لباس سفید به تن کرد و به جای رفتن به معبد و کلیسا رفت آزمایشگاه و شروع کرد به کشف دارو برای از پا درآوردن این دشمنش . 

در چند دهه ی اخیر، وقوع بیماری های همه گیر و تاثیر آنها به طرز چشمگیری کاهش یافته است. به ویژه مرگ و میر کودکان در سطح جهانی در پایین ترین حد است: کمتر از پنج درصد کودکان قبل از رسیدن به بلوغ می میرند. در دنیای توسعه یافته، این میزان کمتر از یک درصد است. این معجزه نتیجه ی دستاوردهای بی سابقه پزشکی در قرن بیستم است که امکان دسترسی به واکسیناسیون، آنتی بیوتیک ها، بهداشت بهتر و زیرساخت های پزشکی بسیار مطلوب تر را فراهم کرده است.

این پیشرفت های پزشکی باعث شده تا ما بتونیم خیلی سریع دشمنان جدیدمون رو شناسایی و درمان کنیم. مثلا شما فکر کنید که اگه ویروس ایدز زمان قرون وسطی متولد میشد چه فاجعه ای میتونست به بار بیاره. اما پیشرفت پزشکی باعث شده که ما خیلی سریع از ماهیت بیماری ها آگاه بشیم و اقدامات پیشگیرانه مناسب رو برای مقابله با اونا در پیش بگیریم.

از طرف دیگه این آگاهی ها به انسان فهموند که اگه حریف یه بیماری نمیشه مقصر زمین و زمان و خشم الهی و این حرفا نیست، مقصر خود انسان و ناتوانی اون در درک استراتژی دشمنشه پس باید تلاش کنه و به علم و دانش خودش اضافه کنه تا بتونه دشمنش رو شکست بده 

پس وقتی که نتوانیم مطمئن باشیم نوعی ویروس جدید ابولا یا یک جور آنفولانزای ناشناخته کل دنیا را فرا خواهد گرفت و میلیون ها نفر را خواهد کشت، آن را بلای طبیعی حتمی در نظر نمیگیری. برعکس آن را قصور نابخشودنی بشری ارزیابی میکنیم و گریبان مسئولان مربوطه را میگیریم.

خب حالا که انسان روپوش سفید به تن خیالش از بابت بیشتر ویروس ها و باکتری ها و بیماری ها راحت شده میتونه شبا راحت سرشو بزاره روی بالش و لالا؟

اینجاست که هراری میگه : لا! لا!  بعد نور چراغ رو میگیره زیر صورتش و یه داستان ترسناک واسمون تعریف میکنه (دیگه مجبور شدم اندکی از داستان رو اینجا واستون اسپویل کنم :))

چه بسا همان ابزارهایی که پزشکان را قادر به شناسایی و درمان سریع بیماری های جدید می کند به نیروهای نظامی و تروریست ها هم امکان طرح ریزی بیماری های به مراتب هولناک تر و عوامل بیماری زای مصیبت بارتری را بدهد. بنابراین محتمل است که بیماری های همه گیر عمده همچنان در آینده زندگی انسان ها را به خطر بیندازد، البته درصورتی که انسان ها خود با هدف خدمت به نوعی ایدئولوژی بی رحمانه آنها را به وجود آورند. احتمالا دوره ای که انسان در مقابل بیماری های همه گیر طبیعی درمانده بود سپری شده است. اما شاید به جایی برسیم که دلمان برای همان دوران تنگ شود.

زیر پا گذاشتن قانون جنگل

خب از اونجا که ما در یکی از جهنمی ترین مناطق کره زمین(خاورمیانه) از نظر جنگ و خشونت انسانی زندگی میکنیم شاید این جمله هراری خیلی بی معنی و خنده دار به نظر برسه اما ایشون میگه

سومین خبر خوب این است که بساط جنگ هم دارد برچیده می شود.

در طول تاریخ، بیشتر انسان ها جنگ را بدیهی می پنداشتند، اما صلح وضعیتی گذرا و ناپایدار بود. روابط بین الملل از قانون جنگل تبعیت می کرد که مطابق آن حتی اگر دو واحد ی در صلح بودند جنگ را نیز همیشه می شد انتخاب کرد. مثلا با اینکه در سال ۱۹۱۳ بین آلمان و فرانسه صلح برقرار بود همه می دانستند که ممکن است در سال ۱۹۱۴ به جان هم بیفتند.

به گفته هراری اینقدر اوضاع جنگ در گذشته خراب بود و هرلحظه امکان وقوع جنگ وجود داشت که تمداران و صاحبان کسب و کار همیشه وقتی برای آینده نقشه میکشیدن نیم نگاهی هم به جنگ داشتن چون خیلی محتمل بود(میدونم که ما هم الان نیم نگاهی به جنگ داریم ولی شما استثناء خودتون رو یه جایی خارج از خاورمیانه پر گهر تصور کنید :) )

در طول نیمه دوم قرن بیستم سرانجام این قانون جنگل زیرپا گذاشته شده، هرچند ملغا نشده است. در اغلب مناطق، جنگ بیش از همیشه نادر شده است. اگر در جوامع کشاورزی کهن خشونت انسانی تقریبا مسبب ۱۵ درصد مرگ و میرها بود، در طی قرن بیستم فقط باعث ۵ درصد مرگ ها شد و در آغاز قرن بیست و یکم جنگ عامل حدودا یک درصد مرگ و میر در سطح جهان است. در سال ۲۰۱۲ حدود ۵۶ میلیون نفر در سراسر دنیا جان باختند، مرگ ششصد و بیست هزار نفر ناشی از خشونت انسانی بود( صد و بیست هزار نفر در نتیجه جنگ و پانصد هزار نفر در نتیجه جرم و جنایت جان خود را از دست دادند) . در مقابل هشتصد هزار نفر خودکشی کردند و ۱/۵ میلیون نفر بر اثر دیابت جان خود را از دست دادند. بنابراین امروزه قند خطرناک تر از اسلحه است.


هراری میگه وجود سلاح هسته ای سبب خیر شده چون عملا جنگ با سلاح هسته ای فقط معنی خودکشی جمعی داره و ملت ها به این نتیجه رسیدن که بهتره با مذاکرات مسالمت آمیز( برجام خدابیامرز) مشکلاتشون رو حل کنند.

اما دلیل دیگه اینه که جنگ دیگه مثل قبل منفعت نداره. داره ولی نه مثل قبل.چرا؟ چون ثروت در دنیا دیگه مثل قبل ماده محور نیست بلکه دانش محوره. بزرگترین و باارزش ترین شرکت ها و کمپانی های دنیا دیگه شرکت های نفتی نیستند بلکه گوگل، اپل و مایکروسافت و دیگر دوستان ساکن در "سیلی ولی" کالیفرنیا هستند. اگه چین همین فردا حمله کنه آمریکا و بره "سیلی ولی" مثل قبل طلا گیرش نمیاد بلکه یه مشت جوون کک و مکی و زیرچشم گود افتاده ی برنامه نویس گیرش میاد که خب اونا هم احتمالا  دلشون نمیخواد که از یه کشور  سرمایه داری با حقوق چند صد هزار دلاری مهاجرت کنن به یه کشور کمونیستی و واسه اونا کار کنن.

ولی هراری میگه  که همین تحولات فناوری میتونه باعث به وجود اومدن جنگ های سایبری در دنیا بشه و بنابراین نقش کشورهای کوچک تر پررنگ تر بشه به این صورت که یه تیم سایبری اینور دنیا میشینن و یه بدافزار طراحی میکنن و بدون فرود آوردن یه موشک و تنها با آلوده کردن شبکه های کامپیوتری تاسیسات مهمی مثل پالایشگاه یا قطارها ویرانی به بار بیاورند.

پ.ن۱ :  خیلی وقت بود که نوشتن خلاصه فصل اول رو توی برنامه ام روزانه ام داشتم ولی هی تیک نخورده پاسش میدادم به روز بعد ولی بالاخره وقت خالی گیر آوردم و کمر همت رو بستم و نوشتم.

پ.ن۲: البته اصل داستان از فصل اول مونده که در فرصت بعدی مینویسم به علاوه یه بخش مورد علاقه ام راجب خوشبختی و این سوال که آیا ما خوشبخت تر شده ایم که با اینکه 

قبلا ازش گفتم اما بازم میخوام بنویسم ازش.


مطلبی که در ادامه می آید فقط برداشت شخصی من است و من تخصصی در فلسفه یا تاریخ ندارم:

توی کتاب انسان خداگونه هراری سوالی رو مطرح میکنه که خیلی جالبه:

میگه امروزه انسان ها بیشتر از قبل عمر میکنند، بهتر از قبل میخورند و حتی بهتر و بیشتر از قبل تفریح میکنند اما آیا از قبل خوشبخت ترند؟

جواب این سوال با استناد به آمار منفیه، مثلا:

در ٰژاپن ، به دنبال یکی از سریع ترین رونق های اقتصادی تاریخ،متوسط درآمد واقعی بین سال های ۱۹۵۸ و ۱۹۸۷ پنج برابر شد. شگفتا که این هجوم ثروت،همراه با هزاران تحول مثبت و منفی در سبک زندگی و روابط اجتماعی ژاپنی ها،تاثیری اندک بر میزان سلامت و خوشی ذهنی آنها داشت. ژاپنی ها در دهه ی ۱۹۹۰ همان قدر خرسند یا ناخرسند بودند که در دهه ی ۱۹۵۰ بودند.

هراری این آمار رو برای کشورهای توسعه یافته دیگری مثل آمریکا،کره،سوییس و فرانسه هم میده و همه ی این آمار ها این خبر را به ما میدهند که انسان خردمند ثروتمند تر و مرفه تر شده ولی خوشبخت تر نه.  همچنین آماری رو درمورد تعداد خودکشی ها در کشور های توسعه یافته میده که واقعا جالبه:

در پرو و گواتمالا و فیلیپین و آلبانی(کشورهایی در حال توسعه، گرفتار فقر و بی ثباتی ی) هر سال از هر صد هزار نفر حدود یک نفر اقدام به خودکشی می کند. در کشورهای ثروتمندی که در صلح و آرامش به سر می برند، مانند سوییس و فرانسه و ژاپن از هر صد هزار نفر ۲۵ نفر خودکشی می کنند. 

بزارید با هم بررسی کنیم که جایگاه خوشبختی در دیدگاه انسان چه سیری را طی کرده است؟

در طول تاریخ، بسیاری از اندیشمندان و پیامبران و مردم عادی خوشبختی، و نه صرف زنده بودن، را خیر اعلا تعریف میکردند. در یونان باستان، اپیکور فیلسوف میگفت پرستش خدایان هدر دادن وقت است و پس از مرگ حیاتی وجود ندارد و خوشبختی تنها هدف زندگی است. در عصر باستان، بیشتر مردم مخالف مکتب اپیکور بودند، اما امروز آن عقیده پیش فرض ایجاد شده است. شک و تردید درباره زندگی پس از مرگ انسان را برمی انگیزد تا نه فقط در پی عمر جاوید بلکه به دنبال خوشبختی زمینی باشد. کیست که بخواهد همه ی عمر را در فلاکت جاودان به سر برد؟

اما دیدگاه جرمی بنتام :

در پایان قرن هجدهم جرمی بنتام، فیلسوف بریتانیایی، اعلام کرد که خیر اعلا ((بیشترین خوشبختی برای بیشترین افراد)) است و نتیجه گرفت تنها هدف ارزشمند دولت و بازار و جامعه ی علمی افزودن بر خوشبختی در سراسر جهان است. تمداران باید صلح بیافرینند و سوداگران باید رونق و رفاه به بار آورند و پژوهشگران باید طبیعت را بکاوند، نه فقط برای جلال و شکوه بیشتر پادشاه یا کشور یا خدا بلکه با هدف بهره مند شدن من و شما از زندگی سعادتمندانه تر.

هراری میگه در قرن نوزدهم و بیستم حمایت لفظی از دیدگاه بنتام صورت گرفت اما دولت ها راه رو اشتباه رفتند. دولت ها میزان موفقیت خود را براساس تولید ناخالص داخلی شان سنجیدند (نه شکوه و جلال پادشاه) اما این به معنی خوشبختی ملت و کشور است نه میزان خوشبختی تک تک شهروندان. مثلا چین به عنوان یک کشور با تولید ناخالص داخلی بالا کشور بسیار قدرتمندی شده، شکم میلیارد ها انسان را سیر میکند و برای آمریکا شاخ و شانه میکشد اما آیا این به معنی خوشبخت بودن شهروندانش هست؟ فکر میکنم اگر به چهره یک کارگر چینی نگاه کنید با من هم عقیده اید که نیست.

در واقع هراری میگه ما پیشرفت تکنولوژیک،آموزشی،بهداشتی و. داشتیم اما همه ی این پیشرفت ها تنها برای قدرتمند کردن ملتبه معنای یک مفهوم عام بود نه خوشبختی تک تک شهروندان.

اما در دهه ی اخیر ورق برگشته و دیدگاه بنتام بسیار جدی گرفته شده است. انسان ها هرچه بیشتر به این باور می رسند که نظام های عظیمی که بیش از یک قرن پیش برای قدرتمند کردن ملت برپا شده اند باید به راستی در خدمت خوشبختی و رفاه تک تک شهروندان قرار بگیرند.قرار نیست ما به دولت خدمت کنیم، قرار است دولت در خدمت ما باشد.

در واقع هراری میگه انسان در این سه قرن داشته اشتباه میزده! فکر میکرده اگه عمر انسان رو بالا ببره، رفاه مادی ایجاد کنه و حتی صلح ایجاد کنه انسان خوشبخت تر میشه. هراری میگه انسان در واقع از بدبختی،ماری،فقر و فلاکت نجات پیدا کرده ولی این وما به معنی خوشبخت تر شدن و احساس خوشبختی بیشتر نیست. درست مثل کسی که در باشگاه اشتباه وزنه میزند، عضلاتش رشد کرده اما نه عضلات هدف:

در عصر حجر، انسانی معمولی روزانه حدودا ۴۰۰۰ کالری انرژی در اختیار داشت که فقط شامل غذا نبود بلکه انرژی لازم برای آماده سازی ابزار و پوشاک و آثار هنری و آتش هم بود.امروزه متوسط انرژی مصرفی آمریکایی ها به ازای هر نفر ۲۲۸۰۰۰ کالری است که فقط برای سیر کردن شکمش نیست بلکه صرف ماشین و کامپیوتر و یخجال و تلویزیون هم میشود. بنابراین آمریکایی معمولی شصت برابر شکارگر خوراک جوی عصر حجر انرژی مصرف میکند. آیا خوشبختی آمریکایی هم شصت برابر است؟احتمالا باید با چنین چشم انداز روشنی با دیده تردید نگریست.

 پس آقای مربی باید چطور وزنه بزنیم؟ هراری مثل یه مربی تربیت بدنی میاد و خوشبختی رو بررسی میکنه. میگه همه ی ما هر احساسی که داریم از فرآیند های زیست شیمیایی بدن ناشی می شود. هر احساس ما ناشی از تغییرات زیست شیمایی بدن ماست. در زمان بلوغ هورمون های بدن ما بالا و پایین میشوند و فراز و نشیب های احساسی را تجربه میکنیم، خانم ها در دوره عادت ماهانه دچار تغییرات در احساسات میشوند و . که این نشانه ها به ما میفهماند که این احساسات همه از درون ما نشات میگیرند و ناشی از واکنش های بدن به خارج است و اتفاقات خارجی مستقیما تاثیری بر احساس خوشبختی ما ندارند. حال ما دو راه برای بالا بردن خوشبختی داریم:

۱. به فرموده پیامبران، زاهدان، فیلسوفان عمل کنیم و از نظر ذهنی و روانی  خودمون رو تقویت کنیم و با کنترل نفس خودمون احساس خوشبختی بیشتری رو تجربه کنیم و نزاریم احساس خوشبختی مان بازیچه دست هر اتفاق بیرونی شود.

۲. بدن خودمون رو دستکاری کنیم. ساختار شیمیایی بدن را تغییر دهیم تا بتوانیم احساس خوشبختی پیدا کنیم.

 قبل از اینکه ببینیم که کدوم این روش ها بهترن و انسان  کدوم راه رو برای تامین خوشبختی آینده اش انتخاب میکنه بیاید با هم بررسی کنیم که اصلا این بدن ما چرا نسبت به اتفاقات خارجی واکنش نشان میدهد؟چرا جوری تنظیم نشده ایم که همیشه احساس خوشبختی کنیم؟این احساس بدبختی چرا وجود داره؟ چرا با یک بار ارتقای شغلی برای همیشه احساس خوشبختی نمیکنیم؟ چرا رونالدو بعد از گرفتن هر توپ طلا بیخیال فوتبال نمیشه؟ چرا این راجر فدرر دست از سر کچل زمین تنیس برنمیداره و راه رو برای جوانان باز نمیکنه؟

هراری میگه اینا همه زیر سر تکامله و با یک مثال جالب قضیه رو روشن میکنه:

اگر جهش ژنتیکی نادری رخ می داد و سنجابی خلق می شد که با خوردن فقط یک فندق احساس لذتی دایمی را تجربه میکرد چه رخ میداد؟ می توان این کار را از نظر فنی با دستکاری در مدارهای مغز سنجاب انجام داد. کسی چه می داند، شاید میلیون ها سال قبل این اتفاق برای یک جور سنجاب خوشبخت افتاده باشد. اما، در این صورت آن سنجاب زندگی بینهایت شاد و بی نهایت کوتاهی را تجربه می کرد و آن جهش نادر نیز به پایان میرسید.زیرا در این صورت سنجاب سعادتمند خود را به زحمت نمی انداخت تا دنبال فندق بیشتری برود، چه برسد به جفت. سنجاب های رقیب که پنج دقیقه بعد از خوردن فندق  باز احساس گرسنگی می کردند، بخت بیشتری برای بقا و انتقال ژن هایشان به نسل بعد داشتند. دقیقا به همین دلیل فندق هایی که ما انسان ها به دنبالش هستیم(شغل نان و آب دار و خانه ی بزرگ و معشوق یا همسر خوش قیافه) به ندرت احساس رضایتی طولانی مدت به ما میدهد.

هراری میگه نظام سرمایه داری انسان هارو میندازه رو تردمیل و از این حس خواستن و خواستن تمام نشدنیشون استفاده میکنه.اونارو مصرف گرا میکنه. بهشون القا میکنه که باید خونه بزرگتر،ماشین بهتر، درآمد بیشتر و. داشته باشن تا احساس خوشبختی کنند ولی وقتی این هارو بدست آوردن احساس خوشبختی میکنند؟ هراری میگه آره ولی برای مدت کوتاهی چون بلافاصله احساس میکنند که باید برن سراغ یه چیز بهتر تا دوباره احساس خوشبختی بکنند.درست مثل یه معتاد.

اینجاست که هراری دیدگاه بودا درمورد خوشبختی رو بیان میکنه، دیدگاه آدمهایی که در غارهای هیمالایا زندگی میکنند :

حدود ۲۳۰۰ سال قبل، اپیکور به مریدانش هشدار داد که پیگیری زیاده از حد لذت ممکن است آنها را به جای خوشبختی به فلاکت اندازد. دو سه قرن پیش از آن، بودا ادعایی از این هم تندتر پیش کشیده بود بر این نمط که دنبال کردن احساسات خوشایند در واقع خود علت رنج و حرمان است. این احساسات صرفا حس و حالی گذرا و بی معنی اند . حتی زمانی که تجربه شان می کنیم واکنشمان به آنها رضایت خاطر نیست، برعکس فقط عطشمان برای آنها بیشتر می شود. به این ترتیب، فرقی ندارد که آدمی چه قدر احساسات لذت بخش یا هیجان انگیز را تجربه کند. اینها هرگز انسان را نمی کنند.

این دیدگاه براتون آشنا نیست؟بزرگان دینی ما هم دیدگاه مشابهی دارند و همه مارو از پیگیری لذت و زیاده روی در لذت دنیا بر حذر داشته اند. بودا اما کمی شدیدتر عمل کرده و پیروانش رو از هرگونه خواستنی بر حذر داشته و خواستن رو برابر با به هم خوردن آرامش آدمی دانسته که نتیجه اش شده غارنشین های هیمالیا.( مطالعه من در اینباره عمیق نبوده.اگر مطالعه عمیق تری در اینباره داشته اید و فکر میکنید اشتباه گفتم حتما در نظرات اطلاع بدید که اصلاح کنم خودم)


اما راه دوم چیست؟  

هراری میگه این انسان  تنبل اما باهوش راه تغییر در ساختارهای شیمیایی بدن را در پیش گرفته.انسان با خودش گفت مگه همه چیز از بدن و فعل و انفعالات شیمیایی نشات نمیگیرد؟ پس چرا به خود زحمت بدهم وقتی میتوانم با یک قرص احساس خوشبختی را تجربه کنم. در واقع ظاهرا انسان مثلا خردمند راه تغییر در مدارات مغزی سنجاب و آفرینش انسان های همیشه خوشبخت را در پیش گرفته. ظهور انواع و اقسام مواد مخدر شیمیایی و استفاده روزافزون و بی رویه داروهای ضد افسردگی موید این موضوع هستند اما آیا این خوبه؟ آیا آفرینش انسان های معتاد به مواد شیمیایی برای تجربه حس خوشبختی راه درستی است؟ هراری به این سوال جواب نمیدهد فقط به ما میگوید که انسان خردمند این راه را در پیش گرفته و از همه ی توان تکنولوژیک خود برای ساخت و تولید داروها و مسکن های قویتر استفاده میکند.

در حال حاضر، انسان به راه حل زیست شیمیایی دلبستگی بسیار بیشتری نشان میدهد. مهم نیست راهبان گوشه نشین در غارهای هیمالایا یا فیلسوفان برج عاج نشین چه می گویند. برای غول بی شاخ و دم سرمایه داری خوشبختی همان لذت است.همین و بس! سال بهسال از تحمل ما برای احساسات ناخوشایند کاسته و بر عطشمان برای احساسات خوشایند افزوده میشود. پژوهش های علمی و فعالیت های اقتصادی هر دو برای این هدف تنظیم شده اند و هر سال مسکن های بهتر، بستنی هایی با عطر و طعم تازه،تشک های راحتتر و بازی های اعتیادآورتر برای نصب روی تلفن های هوشمندمان تولید میکنند تا مبادا حتی لحظه ای،مثلا موقع انتظار کشیدن برای آمدن اتوبوس کسل و بی حوصله شویم.

البته اینها کافی نیست. فرآیند تکامل انسان خردمند را برای تجربه لذت مدام سازگار نکرده است و بنابراین اگر انسان واقعا این را میخواهد پس بستنی و بازی های تلفن های هوشمند از عهده اش بر نمی آیند. لازم است فرآیند های زیست شیمیایی بدنمان را تغییر دهیم و جسم و ذهنمان را از نو طراحی کنیم. و ما نیز مشغول همین کاریم. شاید کسی درباره ی خوبی یا بدی این کار به مناقشه برخیزد اما به هرحال به نظر میرسد دومین پروژه بزرگ قرن بیست و یکم یعنی تضمین خوشبختی در جهان بازطراحی انسان خردمند برای بهره بردن از لذت مدام باشد.


محمود جان! راننده ی پراید نقره ای با آویز اسکلت گیتار به دست سلام.

نمیدانم شما در خانه ی خود اتاق زیرشیروانی دارید یا نه؟ من اما در خانه ی دلم دارم.راستش من آدم پنهانکاری هستم. از همان بچگی همه چیز را قایم میکردم. هنوز این عادت را ترک نکرده ام. بعضی چیزها را توی بالشم قایم میکنم و بعضی چیزهای بزرگتر را هم در اتاق زیرشیروانی خانه ی دلم. یک روز یک نفر را  به زور چپوندمش توی یه صندوق، صندوق را سه قفله کردم و گذاشتمش توی اتاق زیرشیروانی دلم.

محمود جان! آهنگ ها، خیابان ها، رنگ ها،ساختمان ها و . چیزهای عجیبی هستند، گاهی میشوند مثل سفارتخانه ی یک کشور بیگانه و به خاطرات آدمها پناه میدهند ! گاهی یک نفر را در دلت میکشی اما روحش میرود در یک قطعه آهنگ قایم میشود . گاهی تلاش میکنی کسی را فراموش کنی اما با عبور از یک خیابان خاطراتش زنده میشوند و در همان خیابان با آدم هم قدم میشوند! محمود جان احتمالا الان که  دارید پیش خانم بچه ها کتلت با خیارشور میزنید  به بدن  روحتان هم از این خبر ندارد اما شما و ضبط ماشینتان کاری با من کردید که طالبان با افغانستان نکرد. با چرخاندن پیچ ضبط عزیزتان در صندوقچه ای را باز کردید که کم کم داشت زیر غبار زمان فراموش میشد. میپرسید خب چه شد؟ میگویم هیچ، فقط الان که در اتوبوس نشسته ام در صندلی کناری که راننده میگفت خالی است، یک نفر که صاحب احمق ترین چشم های دنیاست نشسته، دستش را زده زیر چانه اش و با  چشم های لعنتی اش لبخند ن به من نگاه میکند. وحشتناک نیست؟ زبون آدمیزاد هم نمیفهمد، هر چی بهش میگم پاشو بیا برو سر جات توی صندوق فقط لبخند میزند! میبینید که چه دسته گلی به آب داده اید محمود عزیز؟ من الان باید تا صبح صاحب این چشمها و لبخندش را تحمل کنم.

نه محمود جان قربون سبیل های پرورش نیافته ات بشوم شما تقصیر ندارید! مقصر نویسنده این متن است که خر است! هزار بار به خودش گفته که فوران هورمون به اقتضای سن بوده و این مدل احساسات آخر و عاقبت ندارند و همان بهتر که هیچ نشده. اما محمود جان میدانی؟ هر چه قدر که این مغز من عاقل است، دل من خر است! مغز من اگر دکترا داشته باشد دلم سیکل هم ندارد!  میگوید هورمون کیلو چند است؟میگوید احساسات زودگذر یعنی چه؟ نمیفهد سیزده هزار کیلومتر فاصله یعنی چه. نمیفهمد مهاجرت یعنی چه. نمیفهد پنجاه ستاره سفید یعنی چه.نمیفهمد آغوش اجنبی یعنی چه. نمیفهمد آقا نمیفهمد. این دل بیسواد من از اسکلت گیتار به دست آویزان به آینه ماشین شما هم خرتر است.

محمود جان وقتی از پراید نقره ای شما پیاده شدم شرکت اسنپ از من خواست که به شما نمره بدهم. خواستم مثل دانشجویی که آخر ترم با پر کردن فرم ارزشیابی از استادش انتقام میگرد از شما انتقام بگیرم.خواستم بنویسم این راننده شما خیلی بیشعور است و هوای دل مسافرانش را ندارد ولی محمود جان شما که تقصیری ندارید و از پدربزرگ شوماخر هم بهتر و آرامتر راندید پس شما را با عرض ارادت جزیی به روح پر فتوح عمه گرامیتان و پنج ستاره بدرقه کردم ولی شما را به خدا قسم دفعه بعد که خواستید آهنگی را پلی کنید از مسافرانتان بپرسید که آیا خاطره ی کسی در آن آهنگ پنهان شده است یا نه. شاید او هم دلش مثل من سیکل نداشته باشد.

راستی محمود جان تو روح نداشته ی اسکلت گیتار به دستت! شخص مورد نظر حرف هم میزند! الان دارد سه تارش را کوک میکند و زیر لب زمزمه می کند : بُدُو پیشُم بُدُو پیشُم بُدُو اِی نوشُم و نیشُم.

پ.ن: ببخشید نظرات پست قبل رو فردا جواب میدم. الان با این دست گل محمودجان نمیتونم حرف های فلسفی بزنم :)


مطلبی که در ادامه می آید فقط برداشت شخصی من است و من تخصصی در فلسفه یا تاریخ ندارم:

توی کتاب انسان خداگونه هراری سوالی رو مطرح میکنه که خیلی جالبه:

میگه امروزه انسان ها بیشتر از قبل عمر میکنند، بهتر از قبل میخورند و حتی بهتر و بیشتر از قبل تفریح میکنند اما آیا از قبل خوشبخت ترند؟

جواب این سوال با استناد به آمار منفیه، مثلا:

در ٰژاپن ، به دنبال یکی از سریع ترین رونق های اقتصادی تاریخ،متوسط درآمد واقعی بین سال های ۱۹۵۸ و ۱۹۸۷ پنج برابر شد. شگفتا که این هجوم ثروت،همراه با هزاران تحول مثبت و منفی در سبک زندگی و روابط اجتماعی ژاپنی ها،تاثیری اندک بر میزان سلامت و خوشی ذهنی آنها داشت. ژاپنی ها در دهه ی ۱۹۹۰ همان قدر خرسند یا ناخرسند بودند که در دهه ی ۱۹۵۰ بودند.

هراری این آمار رو برای کشورهای توسعه یافته دیگری مثل آمریکا،کره،سوییس و فرانسه هم میده و همه ی این آمار ها این خبر را به ما میدهند که انسان خردمند ثروتمند تر و مرفه تر شده ولی خوشبخت تر نه.  همچنین آماری رو درمورد تعداد خودکشی ها در کشور های توسعه یافته میده که واقعا جالبه:

در پرو و گواتمالا و فیلیپین و آلبانی(کشورهایی در حال توسعه، گرفتار فقر و بی ثباتی ی) هر سال از هر صد هزار نفر حدود یک نفر اقدام به خودکشی می کند. در کشورهای ثروتمندی که در صلح و آرامش به سر می برند، مانند سوییس و فرانسه و ژاپن از هر صد هزار نفر ۲۵ نفر خودکشی می کنند. 

بزارید با هم بررسی کنیم که جایگاه خوشبختی در دیدگاه انسان چه سیری را طی کرده است؟

در طول تاریخ، بسیاری از اندیشمندان و پیامبران و مردم عادی خوشبختی، و نه صرف زنده بودن، را خیر اعلا تعریف میکردند. در یونان باستان، اپیکور فیلسوف میگفت پرستش خدایان هدر دادن وقت است و پس از مرگ حیاتی وجود ندارد و خوشبختی تنها هدف زندگی است. در عصر باستان، بیشتر مردم مخالف مکتب اپیکور بودند، اما امروز آن عقیده پیش فرض ایجاد شده است. شک و تردید درباره زندگی پس از مرگ انسان را برمی انگیزد تا نه فقط در پی عمر جاوید بلکه به دنبال خوشبختی زمینی باشد. کیست که بخواهد همه ی عمر را در فلاکت جاودان به سر برد؟

اما دیدگاه جرمی بنتام :

در پایان قرن هجدهم جرمی بنتام، فیلسوف بریتانیایی، اعلام کرد که خیر اعلا ((بیشترین خوشبختی برای بیشترین افراد)) است و نتیجه گرفت تنها هدف ارزشمند دولت و بازار و جامعه ی علمی افزودن بر خوشبختی در سراسر جهان است. تمداران باید صلح بیافرینند و سوداگران باید رونق و رفاه به بار آورند و پژوهشگران باید طبیعت را بکاوند، نه فقط برای جلال و شکوه بیشتر پادشاه یا کشور یا خدا بلکه با هدف بهره مند شدن من و شما از زندگی سعادتمندانه تر.

هراری میگه در قرن نوزدهم و بیستم حمایت لفظی از دیدگاه بنتام صورت گرفت اما دولت ها راه رو اشتباه رفتند. دولت ها میزان موفقیت خود را براساس تولید ناخالص داخلی شان سنجیدند (نه شکوه و جلال پادشاه) اما این به معنی خوشبختی ملت و کشور است نه میزان خوشبختی تک تک شهروندان. مثلا چین به عنوان یک کشور با تولید ناخالص داخلی بالا کشور بسیار قدرتمندی شده، شکم میلیارد ها انسان را سیر میکند و برای آمریکا شاخ و شانه میکشد اما آیا این به معنی خوشبخت بودن شهروندانش هست؟ فکر میکنم اگر به چهره یک کارگر چینی نگاه کنید با من هم عقیده اید که نیست.

در واقع هراری میگه ما پیشرفت تکنولوژیک،آموزشی،بهداشتی و. داشتیم اما همه ی این پیشرفت ها تنها برای قدرتمند کردن ملتبه معنای یک مفهوم عام بود نه خوشبختی تک تک شهروندان.

اما در دهه ی اخیر ورق برگشته و دیدگاه بنتام بسیار جدی گرفته شده است. انسان ها هرچه بیشتر به این باور می رسند که نظام های عظیمی که بیش از یک قرن پیش برای قدرتمند کردن ملت برپا شده اند باید به راستی در خدمت خوشبختی و رفاه تک تک شهروندان قرار بگیرند.قرار نیست ما به دولت خدمت کنیم، قرار است دولت در خدمت ما باشد.

در واقع هراری میگه انسان در این سه قرن داشته اشتباه میزده! فکر میکرده اگه عمر انسان رو بالا ببره، رفاه مادی ایجاد کنه و حتی صلح ایجاد کنه انسان خوشبخت تر میشه. هراری میگه انسان در واقع از بدبختی،بیماری،فقر و فلاکت نجات پیدا کرده ولی این وما به معنی خوشبخت تر شدن و احساس خوشبختی بیشتر نیست. درست مثل کسی که در باشگاه اشتباه وزنه میزند، عضلاتش رشد کرده اما نه عضلات هدف:

در عصر حجر، انسانی معمولی روزانه حدودا ۴۰۰۰ کالری انرژی در اختیار داشت که فقط شامل غذا نبود بلکه انرژی لازم برای آماده سازی ابزار و پوشاک و آثار هنری و آتش هم بود.امروزه متوسط انرژی مصرفی آمریکایی ها به ازای هر نفر ۲۲۸۰۰۰ کالری است که فقط برای سیر کردن شکمش نیست بلکه صرف ماشین و کامپیوتر و یخجال و تلویزیون هم میشود. بنابراین آمریکایی معمولی شصت برابر شکارگر خوراک جوی عصر حجر انرژی مصرف میکند. آیا خوشبختی آمریکایی هم شصت برابر است؟احتمالا باید با چنین چشم انداز روشنی با دیده تردید نگریست.

 پس آقای مربی باید چطور وزنه بزنیم؟ هراری مثل یه مربی تربیت بدنی میاد و خوشبختی رو بررسی میکنه. میگه همه ی ما هر احساسی که داریم از فرآیند های زیست شیمیایی بدن ناشی می شود. هر احساس ما ناشی از تغییرات زیست شیمایی بدن ماست. در زمان بلوغ هورمون های بدن ما بالا و پایین میشوند و فراز و نشیب های احساسی را تجربه میکنیم، خانم ها در دوره عادت ماهانه دچار تغییرات در احساسات میشوند و . که این نشانه ها به ما میفهماند که این احساسات همه از درون ما نشات میگیرند و ناشی از واکنش های بدن به خارج است و اتفاقات خارجی مستقیما تاثیری بر احساس خوشبختی ما ندارند. حال ما دو راه برای بالا بردن خوشبختی داریم:

۱. به فرموده پیامبران، زاهدان، فیلسوفان عمل کنیم و از نظر ذهنی و روانی  خودمون رو تقویت کنیم و با کنترل نفس خودمون احساس خوشبختی بیشتری رو تجربه کنیم و نزاریم احساس خوشبختی مان بازیچه دست هر اتفاق بیرونی شود.

۲. بدن خودمون رو دستکاری کنیم. ساختار شیمیایی بدن را تغییر دهیم تا بتوانیم احساس خوشبختی پیدا کنیم.

 قبل از اینکه ببینیم که کدوم این روش ها بهترن و انسان  کدوم راه رو برای تامین خوشبختی آینده اش انتخاب میکنه بیاید با هم بررسی کنیم که اصلا این بدن ما چرا نسبت به اتفاقات خارجی واکنش نشان میدهد؟چرا جوری تنظیم نشده ایم که همیشه احساس خوشبختی کنیم؟این احساس بدبختی چرا وجود داره؟ چرا با یک بار ارتقای شغلی برای همیشه احساس خوشبختی نمیکنیم؟ چرا رونالدو بعد از گرفتن هر توپ طلا بیخیال فوتبال نمیشه؟ چرا این راجر فدرر دست از سر کچل زمین تنیس برنمیداره و راه رو برای جوانان باز نمیکنه؟

هراری میگه اینا همه زیر سر تکامله و با یک مثال جالب قضیه رو روشن میکنه:

اگر جهش ژنتیکی نادری رخ می داد و سنجابی خلق می شد که با خوردن فقط یک فندق احساس لذتی دایمی را تجربه میکرد چه رخ میداد؟ می توان این کار را از نظر فنی با دستکاری در مدارهای مغز سنجاب انجام داد. کسی چه می داند، شاید میلیون ها سال قبل این اتفاق برای یک جور سنجاب خوشبخت افتاده باشد. اما، در این صورت آن سنجاب زندگی بینهایت شاد و بی نهایت کوتاهی را تجربه می کرد و آن جهش نادر نیز به پایان میرسید.زیرا در این صورت سنجاب سعادتمند خود را به زحمت نمی انداخت تا دنبال فندق بیشتری برود، چه برسد به جفت. سنجاب های رقیب که پنج دقیقه بعد از خوردن فندق  باز احساس گرسنگی می کردند، بخت بیشتری برای بقا و انتقال ژن هایشان به نسل بعد داشتند. دقیقا به همین دلیل فندق هایی که ما انسان ها به دنبالش هستیم(شغل نان و آب دار و خانه ی بزرگ و معشوق یا همسر خوش قیافه) به ندرت احساس رضایتی طولانی مدت به ما میدهد.

هراری میگه نظام سرمایه داری انسان هارو میندازه رو تردمیل و از این حس خواستن و خواستن تمام نشدنیشون استفاده میکنه.اونارو مصرف گرا میکنه. بهشون القا میکنه که باید خونه بزرگتر،ماشین بهتر، درآمد بیشتر و. داشته باشن تا احساس خوشبختی کنند ولی وقتی این هارو بدست آوردن احساس خوشبختی میکنند؟ هراری میگه آره ولی برای مدت کوتاهی چون بلافاصله احساس میکنند که باید برن سراغ یه چیز بهتر تا دوباره احساس خوشبختی بکنند.درست مثل یه معتاد.

اینجاست که هراری دیدگاه بودا درمورد خوشبختی رو بیان میکنه، دیدگاه آدمهایی که در غارهای هیمالایا زندگی میکنند :

حدود ۲۳۰۰ سال قبل، اپیکور به مریدانش هشدار داد که پیگیری زیاده از حد لذت ممکن است آنها را به جای خوشبختی به فلاکت اندازد. دو سه قرن پیش از آن، بودا ادعایی از این هم تندتر پیش کشیده بود بر این نمط که دنبال کردن احساسات خوشایند در واقع خود علت رنج و حرمان است. این احساسات صرفا حس و حالی گذرا و بی معنی اند . حتی زمانی که تجربه شان می کنیم واکنشمان به آنها رضایت خاطر نیست، برعکس فقط عطشمان برای آنها بیشتر می شود. به این ترتیب، فرقی ندارد که آدمی چه قدر احساسات لذت بخش یا هیجان انگیز را تجربه کند. اینها هرگز انسان را نمی کنند.

این دیدگاه براتون آشنا نیست؟بزرگان دینی ما هم دیدگاه مشابهی دارند و همه مارو از پیگیری لذت و زیاده روی در لذت دنیا بر حذر داشته اند. بودا اما کمی شدیدتر عمل کرده و پیروانش رو از هرگونه خواستنی بر حذر داشته و خواستن رو برابر با به هم خوردن آرامش آدمی دانسته که نتیجه اش شده غارنشین های هیمالیا.( مطالعه من در اینباره عمیق نبوده.اگر مطالعه عمیق تری در اینباره داشته اید و فکر میکنید اشتباه گفتم حتما در نظرات اطلاع بدید که اصلاح کنم خودم)


اما راه دوم چیست؟  

هراری میگه این انسان  تنبل اما باهوش راه تغییر در ساختارهای شیمیایی بدن را در پیش گرفته.انسان با خودش گفت مگه همه چیز از بدن و فعل و انفعالات شیمیایی نشات نمیگیرد؟ پس چرا به خود زحمت بدهم وقتی میتوانم با یک قرص احساس خوشبختی را تجربه کنم. در واقع ظاهرا انسان مثلا خردمند راه تغییر در مدارات مغزی سنجاب و آفرینش انسان های همیشه خوشبخت را در پیش گرفته. ظهور انواع و اقسام مواد مخدر شیمیایی و استفاده روزافزون و بی رویه داروهای ضد افسردگی موید این موضوع هستند اما آیا این خوبه؟ آیا آفرینش انسان های معتاد به مواد شیمیایی برای تجربه حس خوشبختی راه درستی است؟ هراری به این سوال جواب نمیدهد فقط به ما میگوید که انسان خردمند این راه را در پیش گرفته و از همه ی توان تکنولوژیک خود برای ساخت و تولید داروها و مسکن های قویتر استفاده میکند.

در حال حاضر، انسان به راه حل زیست شیمیایی دلبستگی بسیار بیشتری نشان میدهد. مهم نیست راهبان گوشه نشین در غارهای هیمالایا یا فیلسوفان برج عاج نشین چه می گویند. برای غول بی شاخ و دم سرمایه داری خوشبختی همان لذت است.همین و بس! سال بهسال از تحمل ما برای احساسات ناخوشایند کاسته و بر عطشمان برای احساسات خوشایند افزوده میشود. پژوهش های علمی و فعالیت های اقتصادی هر دو برای این هدف تنظیم شده اند و هر سال مسکن های بهتر، بستنی هایی با عطر و طعم تازه،تشک های راحتتر و بازی های اعتیادآورتر برای نصب روی تلفن های هوشمندمان تولید میکنند تا مبادا حتی لحظه ای،مثلا موقع انتظار کشیدن برای آمدن اتوبوس کسل و بی حوصله شویم.

البته اینها کافی نیست. فرآیند تکامل انسان خردمند را برای تجربه لذت مدام سازگار نکرده است و بنابراین اگر انسان واقعا این را میخواهد پس بستنی و بازی های تلفن های هوشمند از عهده اش بر نمی آیند. لازم است فرآیند های زیست شیمیایی بدنمان را تغییر دهیم و جسم و ذهنمان را از نو طراحی کنیم. و ما نیز مشغول همین کاریم. شاید کسی درباره ی خوبی یا بدی این کار به مناقشه برخیزد اما به هرحال به نظر میرسد دومین پروژه بزرگ قرن بیست و یکم یعنی تضمین خوشبختی در جهان بازطراحی انسان خردمند برای بهره بردن از لذت مدام باشد.


۹۷ برای من سال گرم کردن قبل از ورود به زمین مسابقه بود.بعضی جاهارو بیخیال شدم، خسته شدم و نشستم روی زمین ولی بیشتر زمانهای سال داشتم خودمو گرم میکردم. قطعا میتونست بهتر باشه ولی خب از اینکه استمرار داشتم و جا نزدم راضی بودم از خودم. تکلیفم توی بعضی مسایل با خودم کاملا روشن شد و فهمیدم که باید بیخیال بعضی چیزا بشم و دیگه بهشون فکر نکنم و اینکار رو کردم. یه بار یکی از معلم هامون به ما گفت وقتی سن آدم بالا میره همینطور تعداد انتخاب هاش کمتر و کمتر میشه.من اینو برای اولین بار توی ۹۷ حس کردم.این تنگ تر شدن زمین مسابقه و کمتر شدن راه های جایگزین و تک لاینه شدن مسیر رو حس کردم.


اما ۹۸ و ۹۹ برای من مثل زمین مسابقه ی چندگانه هستند . بعضی جاهاشو باید بدوم، بعضی جاهارو باید شنا کنم ولی هیچوقت نباید کم بیارم و جا بزنم. از همین الان دارم میبینم که کار خیلی سختی رو در پیش دارم و زمین مسابقه اصلا مثل ۹۷ آسون نیست.این دو سال پیش رو تکلیف آینده منو روشن میکنن. اما بعضی قسمت های مسیر هستند که داور قراره سوت بزنه، یه هفت تیر بده دستم و بگه بچرخون بچرخون. بعد باید سر لوله هفت تیر رو بزارم رو شقیقه هام و ماشه رو بکشم.نمیدونم اگه شلیک کنم باید چکار کنم بعدش. از داور مسابقه میخوام که هوامو داشته باشه توی این بخش رولت روسی مسابقه. از خودم هم میخوام که قوی باشم . قوی قوی . قوی تر از  قوی ترین حالت ممکن .

پی نوشت مهمتر از اصل نوشت: اینکه صبح پاشی و وقتی داری صبحانه ات رو در آرامش کامل میل میکنی ببینی رفیق و هم دانشگاهی قدیمیت که چیزی جز خوبی ازش ندیدی پست گذاشته که خونه و زندگی خودش و بستگانش رفته زیر آب و به خاک سیاه نشسته و کمک میخواد، بهت چنان حال بدی میده که هیچوقت فراموش نمیکنی  . خیلی از آدمایی که اینروزها درگیر سیل هستند آدمایی هستند که به واسطه دین و تفاوت های ظاهری و فرهنگی ای که دارن برای سالها بهشون ظلم شده. به نظرم نباید بزاریم این تفاوت ها اجازه بده که هوای اونارو نداشته باشیم و تبعیضی قائل بشیم

پ.ن۲ : عیدتون هم با کمی تاخیر مبارک باشهبرای تک تک شما دوست های بلاگر آرزوی آرامش و دل خوش و شاد دارم برای سال جدید.
این هم لینکی بود که پارسال از وبلاگ محمدرضا شعبانعلی گذاشته بودم واسه سال ۹۷. به نظرم حرفاش هیچوقت قدیمی نمیشه و اگه حتی به یکی از توصیه هاش عمل بشه قطعا میتونه مفید باشه :

مرور چند نکته برای روزهای آغاز سال



من بعدازظهر ها نمیخوابم،این عادتم رو از بچگی داشتم و حفظ کردم.چون اگر بخوابم بعد از بیدار شدنم حال خیلی بدی پیدا میکنم که تا شب همراهم میمونه. تا وقتی که شب دوباره بخوابم و صبح بیدار شم یه دلشوره ی بی موردی با من باقی میمونه که حالم رو خراب میکنه. حتی بدنم هم تا جایی که بتونه و رمق داشته باشه با خواب بعدازظهر من میجنگه و به خواب نمیره.این باعث شده که من گاهی اوقات کمبود خواب زیادی رو تجربه کنم که آزاردهنده است.

امروز این موضوع رو به خواهرم گفتم و اون هم یه خاطره از بچگی هام تعریف کرد که تابحال نشنیده بودم و برام جالب بود.گفت ظاهرا پنج-شش ساله که بودم یه روز بعدازظهر که خیلی خسته بودم و بی تابی میکردم پدرم از من میپرسه که چرا نمیخوابم؟ و من هم جواب میدم "نمیخوام بخوابم چون وقتی بیدار میشم خورشید دیگه نیست " 

این موضوع برام جالب بود.چون دلشوره من دقیقا از جنس دلشوره ای هست که آدم وقتی منتظر عزیزانش هست تجربه میکنه. یعنی به عبارتی چون یه بار خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم خورشید خانم منو قال گذاشته و رفته دیگه چشم ترسیده و وقتی از خواب بیدار میشم اون حس ترس و دلشوره بدون اینکه بدونم ناشی از چیه هنوز با من هست. 

بعد به این فکر کردم که چند درصد از احساسات،ترس ها،نگرانی ها و رفتارهای ما از این اتفاقات در دوران کودکی ما نشات میگیرن و ما حتی دلیل ترس هارو فراموش میکنیم اما اونا مارو رها نمیکنن و با ما میمونن.

دوست دارم برم پیش لنی پنج ساله و بهش بگم رفیق خیالت راحت! این خورشید خانم اومدنش دیر و زود داره ولی تا وقتی که تو هستی اونم هست و دوباره برمیگرده.بهت قول میدم  :)


صبح کوله به دوش  پامو گذاشتم خوابگاه و دیدم خوابگاه هنوز سوت و کوره و انگار هنوز کسی نیومده و دلم گرفت. همینطور که پله هارو میگرفتم و میرفتم بالا صدای پیانوی علی رو شنیدم و قدم هام جون گرفت و تندتر و تندتر پله هارو بالا رفتم و بدون اینکه کوله ام رو بزارم اتاق خودم رفتم اتاق علی و در رو باز کردم و تا رفتم داد بزنم چطوری شوپنیست فلان فلان شده ی من، دیدم علی چنان پیانو میزنه که انگار با سازش یکی شده، انگار عروس سفید پوشش رو در آغوش گرفته و داره عشق بازی میکنه پس آروم رفتم روی تخت پشت سرش نشستم و نیم ساعت در آرامش کامل به نوای پیانوش گوش سپردم. وقتی پیانو زدنش تموم شد برگشت سمت من و درحالی که یکی از اون لبخندهای مخصوصش رو بر لب داشت گفت: عجب عید . ای بود لنی!!


توی لاین داشتم از آشپزخونه میرفتم اتاق که دیدم حسین با عجله ساک و کوله رو داره پرت میکنه توی اتاقش و میدوه سمت دستشویی، فهمیدم داستان چیه و قبل از اینکه برسه به دستشویی محکم گرفتمش و گفتم بیا اینجا! و  مراسمات بغل و بوس و تبریک عید رو خیلی کش دار انجام دادم و اون بنده خدا هم درحالی که داشت این پا و اون پا میکرد التماس میکرد که بزارم تا بره و من هم دلم سوخت و ولش کردم :) وقتی کارش تموم شد و برگشت، اومد پیشم و گفت : وقتی داری با اتوبوس سفر میکنی هیچوقت ریسک نکن و از هر توقف استفاده کن، اینو هیچوقت فراموش نکن لنی!


یک ساعت بعد صدای آواز میم با اون صدای نکره اش توی لاین پیچید، در اتاق منو باز کرد و قبل از اینکه فرصت کنم از جام بلند شم پرید بغلم و با همون احساسات همیشه جوشانش مراسم تبریکات رو بجا آورد، بعد اومد وسط لاین و داد زد : علی چوپنیست! چایی رو بزار که من اومدم!

دو ساعت بعد هشت تا تخم مرغ وسط یه ماهیتابه و پیازی که میم از خونه آورده و خیلی به دقت تقسیمش کرده و ما چهار نفری که دوباره دور هم جمع شدیم و من خوشحالم از اینکه دوباره ناخدا علی و پیانویی هست، حسین بدشانسی هست، میم قدبلندی که انگار بلندگو قورت داده ای هست . 


روزی که داشتم میومدم دانشگاه اصلا فکر نمیکردم که بتونم چنین دوستانی رو پیدا کنم، دوستانی که بتونم مشکلاتم رو با اونا درمیون بزارم، دوستانی که هر کدوم آرزو و هدفی داشته باشن و واسش شبانه روز تلاش کنند، دوستانی که بتونم باهاشون خاطره بسازم و وقتی دلم میگیره به اونا پناه ببرم . اما از الان غم بزرگی دلم رو گرفته، غم اینکه سه ماه دیگه خبری از این دورهمی نیست و ما چهار نفر از هم جدا میشیم .


چند وقتی هست که علاقه ام به خوندن کتاب های داستانی داخلی زیاد شده که دلایلش رو توی پست

رویای تبت گفتم . در همین راستا اخیرا که داشتم بین قفسه های کتابخونه قدم میزدم، چشمم به اسم مصطفی مستور خورد و یادم اومد که تعریف کتاب "استخوان خوک و دست های جذامی" اش رو چند جا خوندم ولی نتونستم این کتاب رو ازش پیدا کنم بنابراین  کتاب ۱۲۱ صفحه ای "سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار" رو برداشتم و پس از چشم تو چشم شدن با چند صفحه اول کتاب احساس کردم که من و کتاب هردو یکدیگر را  پسندیده ایم :)

اگر به هر دلیلی می خواستی له شدن روح کسی را ببینی، آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست، جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن. جایی است با نور کم.
                                                                                                                                              نگار

کتاب خوب بود. در حد به قول خود نویسنده "گزارش" کتاب خوبی بود و میتونید ظرف چند ساعت تمومش کنید اما چیزی که برای من خیلی جالب بود پاورقی های کتاب بود. مثلا در دومین صفحه ی کتاب، نوید(شخصیت اصلی داستان) درمورد تعریفی که از فاجعه در کتابی خونده میگه و مستور در پاورقی میاد و اون تعریف رو در خارج از چارچوب داستان برای خواننده بیان میکنه(این پاورقی به اندازه خود کتاب برای من جالب بود که بخشی ازش رو اینجا میارم):

سال ها پیش در یک کتاب وحشتناک خوانده بود فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد. در کتاب نوشته شده بود معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ دهد. نوشته شده بود از این نظر فاحعه مثل خوشبختی است در خوشبختی چند چیز همزمان باید اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود. پول تنها کافی نیست.عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست اما اگر همه ی این ها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوشبخت شده است. از نظر نویسنده، تنها تفاوت آن ها شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند چون وقتی اتفاقی افتاد دیگر نمی توان آن را به حالت اول برگرداند.وقتی لیوانی شکست دیگر شکسته است.وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است.
برای همین است که از نظر نویسنده ی کتاب،هر خوشبختی همیشه در معرض فرو ریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند.

علاوه بر این در چندجای کتاب نویسنده مارو ارجاع میده به کتاب های دیگر خودش، مثلا خیلی کوتاه اسم الیاس رو میاره و میگه اگه میخواین بیشتر درمورد الیاس بدونید به فلان کتاب مراجعه کنید یا خیلی کوتاه از پسری در رستوران مینویسه و در پاورقی اصل قصه ی اون رو خیلی کوتاه میاره و خواننده رو ارجاع میده به قصه ی اصلی اون شخصیت که این هم به نظرم تکنیک جالبی بود. درواقع تک تک شخصیت های کتاب به قول خود نویسنده داستان شنیدنی ای دارند و هرکسی در داستان خودش شخصیت اول و اصلی است که این باعث شد من بهتر با شخصیت های کتاب  و درد و رنج اونا رابطه برقرار کنم. علاوه بر این نویسنده از جریان سیال ذهن هم استفاده کرده بود و  در بخش هایی از داستان خیلی بی مقدمه پرش هایی از یک شخصیت به شخصیت دیگر داستان وجود داره. همه ی اینها با هم باعث شد که من علاقه مند بشم که واسه کتاب بعدی برم سراغ "استخوان خوک و دست های جذامی" از آقای مصطفی مستور.

اگر رمان کم حجمی رو از نویسنده های داخلی خوندید که براتون جالب بوده و لذت بردید از خوندنش خیلی خوشحال میشم اگه به من هم معرفی کنید :)


دیشب میم اومد داخل اتاق و هیجان زده گفت "حاجی ببین چی پیدا کردم! نوشته این نامه واسه صد سال پیشه و الان توی موزه یزد نگه داری میشه! " بعد شروع کرد با صدای بلند این نامه رو واسه من خوندن:

بسم المعطّرٌ الحبیب
تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده، زن جماعت را کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار و بگذار نکُشد، همین بی‌همدمی و فراق می‌کُشد. مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد. پری‌دُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه‌‌چی‌ها بوده و او بی‌خبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف می‌کشیده! حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.
اوضاع مملکت خوب نیست؛ کوچه به کوچه مشروطه‌‌چی چنان نارنج‌‌هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادی‌خواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک!دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشته‌اید و شب به شب بر گیس می‌مالیم!
سَیّدمحمودجان، مادیان یاغی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان می‌کند و نه قند و نوازش بیگم‌باجی. عرق همه را درآورده‌ام و رکاب نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.
می‌دانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک‌ جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد. دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود، چروک می‌شود، بوی نا می‌گیرد، بید می‌زند. دلْ ابریشم است. نه دست و دلم به دارچین‌نویسی روی حلوا و شُله‌زرد می‌رود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم. دیروزِ روز بیگم‌باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز. حق هم دارد، وقتی آن که باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشم‌مان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر. به قول آقاجانمان، دیده را فایده آن است که دلبر بیند. شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کار خداست. چلّه‌ها بر او گذشته، بر دل ما نیز.
عمرم روی عمرتان آقا سَیّد، به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است، به گمانم آن‌قدری در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموخته‌اید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید. به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید، تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است. زن را که می‌گویند ناقص‌العقل است، درست هم هست؛ عقل داشتیم که پیرهن‌تان را روی بالش نمی‌کشیدیم و گره از زلف واکنیم و بر آن بخُسبیم. شما که مَردید، شما که عقل‌تان اَتّم و اَکمل است، شما که فرنگ‌دیده‌اید و درس طبابت خوانده‌اید، مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقص‌العقل چه کند؟
تصدّقت پری‌دُخت بوسه به پیوست است.

من هم اول داشتم تحت جو همراه با میم لعنت میفرستادم به روح خوش شانس سید محمود جان که صد سال پیش چنین نامه هایی میگرفته ولی بعد که جو خوابید و  یه مقدار پس سرم رو خاروندم به میم گفتم اینو از کجا پیدا کردی؟ گفت از فلان کانال تلگرام. بعد بیشتر مشکوک شدم و بیشتر سرم رو خاروندم و از گوگل عزیز کمک گرفتم و بلله! کاشف به عمل اومد که این نامه  واسه صد سال پیش نیست، بلکه از کتاب پریدخت، مراسلات پاریس طهران اثر آقای حامد خان عسکری است و میتونید بجای موزه از کتابفروشی ها تهیه اش کنید و داستان نامه نگاری های دو عاشق خیالی به نامهای سیدمحمود و پریدخت هست! .بعد از اینکه متوجه این موضوع شدیم دیدم چشم های میم برق میزنه و به جنب و جوش افتاده . گفتم چیه؟ گفت " من اینو فردا میخرم! یخورده باهاش کار دارم! " گفتم " دیوانه نری نامه های کتاب رو به اسم خودت واسه خانومت بفرستی! آبروت میره! " گفت " نه بابا میخوام ازش الهام بگیرم ! مثلا براش مینوسیم:

دلمان از فراق چشم های شما بید زده! در دلمان انگار چس فیل درست میکنند! . پیراهن چهارخونه قرمزی را که برایم خریدید را هر روز اتو میکنم و به شما فکر میکنم ای چشمم کف پایتان و عمرم حساب بلند مدت عمرتان ! "
بعد که متوجه نگاه متعحب و  من شد گفت: اصلا به تو چه من چی مینویسم و تو نمیفهمی این چیزا رو و رفت :)

رفت و من ماندم و یه لبخند روی لبم و آرزوی اینکه عشقشون پایدار بمونه و بتونن از پس مشکلات متعددشون بر بیان و میم دیگه از ترس آینده ناگهان به یه گوشه از اتاق خیره نشه و تو خودش فرو نره و این فکر که کاش میشد مطمئن بود که همه ی عشق ها تا ابد پایدار میمونند .کاش میشد مطمئن بود که این احساسات از جنس احساسات گذرا نیستند . کاش میشد باور کرد که زندگی به اندازه همین نامه ها و کلمات عاشقانه شیرین و قشنگ و فانتزی و هپی اندینگه . ولی ولی نمیشه .اینجا توی این دنیا و زندگی، زندگی ای که از همون اول ستون هاش با بی عدالتی بالا میره از هیچی نمیشه مطمئن بود.از هیچی . 


وقت هایی هست که علی در سکوت، به قول خودش با آهنگ زندگی به سیگارش پک میزند. وقت هایی هست که میم در سکوت پاهای درازش را درون خودش جمع میکند و مثل یک لک لک غمگین به دیوار زل میزند و حسین آرام و قرار ندارد و با موهایش بازی میکند یا به صفحه لپ تاپش زل میزند و من. من به این سه نفر نگاه میکنم و تلاش میکنم که این سکوت لعنتی رو بشکنم اما گاهی زور سکوت خیلی بیشتر از زور مزه ریزی های من است.انگار این سکوت، منی که کمترین گره رو بین بقیه توی زندگی ام دارم در حد و اندازه ی شکستنش نمیبیند.این سکوت کسی را می طلبد که مشت هایش در مبارزه با درد و رنج های زندگی مثل فولاد محکم شده باشند،کسی را میخواهد که برای رویایش جنگیده باشد، با موبایل تمرین پیانو کرده باشد، از شیشه مغازه ها به پیانو ها زل زده باشد و خودش رو پشت پیانو تصور کرده باشد،درد نبودن پدر را در دل داشته باشد و هر روز به غم و غصه های مادرش فکر کند.کسی که قدر موقعیتی که الان دارد را بداند، یکی مثل علی. علی دستهایش را از پنجره بیرون برد، زیر باران نم و هوای مطبوع بهاری نگه داشت و گفت "پارسال رو یادتونه چقدر هی میگفتیم چرا بارون نمیاد؟ سالهای بعد رو چکار کنیم از بی آبی و هی میترسیدیم؟ ولی دیدین امسال چی شد؟ زندگی هم همینه . گاهی درست جایی که فکرشو نمیکنی ورق برمیگرده . من حتی فکرش هم نمیکردم که بتونم یه روز صاحب یه پیانو بشم! چه برسه به اینکه عضو یه گروه موسیفی خوب بشم و با آدمای کاردرست و حرفه ای کار کنم.ولی شد. فقط نباید ترسید .اونوقت از اینجا به بعد هم میشه ." و سکوت زیر مشت های او خرد شد.


*** مطلب زیر درمورد یه موضوع و تصمیم شخصی برای آدم هاست و من هم هیچ قصد روشنگری و موعظه و تز دادن و این حرفا رو ندارم و تعصبی هم ندارم دراین مورد .و قطعا حرف هام و بدبینی ای که نسبت به این موضوع دارم تحت تاثیر احساسات و مسیری بوده که خودم تجربه کردم و قصد ندارم تصمیم دیگران رو دراینباره زیر سوال ببرم ولی چون دوباره این موضوع واسم دغدغه شده دوست دارم اینبار اینجا بلند بلند فکر کنم.

چند هفته پیش به من اطلاع دادند که دارم برای  سومین بار دایی میشم و خب آدم انتظار داره که شاد بشه و با یاد دست و پاهای کوچولو،لبخندهای شیرین، چشم های معصوم و چهار دست و پا رفتن های بانمکشون قند تو دلش آب بشه و هنوز بچه نیومده قربون صدقه اش بره اما من شاد نشدم بلکه یه ترسی به دلم افتاد. به خودم گفتم خانواده خواهرم در تامین آینده بچه شون مشکلی ندارند و درون خانواده هم مشکل خاصی وجود نداره و این بچه جزو دسته خوش شانس هاست(البته اگه بیخیال شرایط فاجعه بار و غیرقابل پیش بینی کشور بشیم و چشممون رو به روی وضعیت روانی جامعه ببندیم چون در غیراینصورت وضعیت مشخصه !!)  ولی باز هم آروم نشدم.حتی به خودم گفتم اصلا به تو چه؟  حتی این فکر که ممکنه این سومی دختر باشه و دیگه با مشت نکوبه روی لپ تاپ و کلی خرج رو دستم نزاره یا با چاقو پلاستیکی سوراخ سوراخم نکنه و بی دلیل وسط کتاب خوندن نزنه زیر گوشم و نگه "من قوی ترم یا مرد عنکبوتی؟؟ :)) " ! و به جاش مثل پرنسس ها بشینه سیندرلاشو ببینه و موهای عروسک باربیشو شونه کنه هم آرومم نکرد.این قضیه برای من خیلی عمیق تر از این حرفاست. راستشو بخواید تو دلم بهش گفتم "کاش نمیومدی دایی".

در آخرین روز توری که در ایام عید رفته بودم از طرف برگزار کننده تور به عنوان یادگاری به ما یه شیشه استوانه ای کوچک با محتویات چند عدد بذر و یه دستورالعمل برای کاشت دادند. وقتی بطری رو باز کردم دیدم نوشته : گوجه گیلاسی. شیشه رو انداختم توی کوله ام و همراه خودم آوردم خوابگاه. چند هفته قبل یه گلدون خالی از بچه ها قرض گرفتم و رفتم توی محوطه خوابگاه و با دست های خودم خاک رو کندم و ریختم توی گلدون و دوتا دونه بذر رو کاشتم توی گلدون و اونو بردم گذاشتم لب پنجره ام. چه حسی داشت؟ حس خیلی خوبی داشتهر روز صبح پا میشدم به گلدون آب میدادم و منتظر بودم تا جوانه ها از خاک بیرون بیان.هم انتظار و هم نتیجه اش خیلی شیرین بود. هر روز پا میشم گلدون رو سر صبح میزارم جایی که نورگیر باشه و بهش آب میدم و پیشرفتش رو میبینم و لذت میبرم و شب دوباره میزارمش پشت پنجره ام . این کارا رو برای کی میکنم؟ برای خودم . چرا؟ چون نیاز دارم به اینکه چیزی رو پرورش بدم و بهش توجه کنم و فقط دارم نیازم رو برطرف میکنم.چون یه نیازه غریزیه و مثل همه ی نیاز های غریزی دیگه باید بشه.

شاید مقایسه بوته گوجه گیلاسی با بچه آدم به نظرتون مسخره به نظر بیاد و اعتراض کنید اما به نظرم حداقل درصدی از قصد همه ی آدما در به دنیا آوردن بچه هاشون مثل دلیل من برای کاشتن دانه ها از خودخواهی اونا میاد . از تنهاییشون میاد.از بی حوصلگیشون میاداز بی حوصلگی بچه قبلی میاد.از بی انگیزگی اونا میاد.از نیاز به جبران شکست هایی که خودشون تجربه کردن میاد . و این چیزیه که من نمیتونم باهاش کنار بیام، حتی اگه این مقدار یک اپسیلون باشه اما باز هم هست.


میم میگه "تو از کجا میدونی شاید اون بچه لحظه ای که داره از دنیا میره از پدر و مادرش ممنون باشه که فرصت زندگی رو بهش دادن ؟"
من میگم "هیچ تضمینی وجود نداره.هیچ تضمینی برای این موضوع وجود نداره.هرچقدر هم از نظر مادی یا معنوی تامین بشه باز هم اون بچه تحت یه جور قمار به دنیا میاد.باز هم اون بچه تحت تاثیر جبری به دنیا میاد که پدر و مادرش هم قادر به کنترل اون جبر نیستند چه برسه به خودش.تحت جبری به دنیا میاد که ممکنه یه روز بگه کاش نمیومدم!  "
میم میگه "اما من خوشحالم که اومدم به این دنیا."
من میگم " دیروز استقلال باخته که الان خوشحالی! پارسال که پدرت رو برده بودن عمل کنن هم خوشحال بودی؟؟"
میم چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت " فهمیدم چی میگی.ولی زندگی همینه.بالا و پایین داره."
من میگم "و رنج هایی داره که از دایره اختیاراتش خارجند .رنج هایی که گاهی از جنس درد جسمی نیستن، رنج هایی که منشا خاصی ندارن و از ویژگی های ذاتی زندگی هستن مثل رنج زندگی تکراری روزمره. چرا باید بخاطر خودمون کسی رو بیاریم تا این رنج های ناخواسته رو گیرم حتی برای مقاطع کوتاهی تحمل کنه؟"

میم راست میگه.پاسخ به این سوال که آیا از زندگی خود لذت بردید؟یا اگر دست خودتان بود می آمدید؟ و سوالات اینجوری مقطعیه.مثلا شب های امتحان از هرکی بپرسی آیا از آمدن به زندگی راضی هستید یا نه؟ با نزدیک ترین وسیله منعطف و  شلاق گونه میفته به جونتون و سیاه و کبودتون میکنه و همزمان مثل دکتر هانیبال لکتر لبخند عصبی میزنه و بگه "نه عزیزم! نه عزیزم!" . ولی در یه مقطع دیگه همون آدم ممکنه مثل ایلان ماسک لبخند بزنه و بگه "بله عزیزم!البته که راضی هستم."

اما مشکل اینجاست که من نمیتونم به این راحتی قبول کنم که کسی رو چون دلم بازی میخواد بدون اینکه مطمئن باشم که خودش راضی هست یا نه بیارم بزارم پای میز پوکر و بگم "عزیزم خوش اومدی به این دنیای کثیف! بیا بهت بازی کردن یاد بدم و بعد سر زندگیت بازی کنیم"


در بین همه ی عقاید ی پدرم تنها چیزی که ثابت مانده و هیچ تغییری نداشته توی این سالها دشمنی پدرم با گروه مجاهدینه! چرا؟ چون چند تا از دوستانش و آدمهایی که از نزدیک میشناخته رو  به طرز فجیعی کشتن.یه خطابه معروفی هم داره در مورد این موضوع که با " تو نمی دانی بابا اینا چه جنایت هایی کردن!! " شروع میشه و شامل پنج مورد از جنایات اینان هست. بنده در این مدت که زندگی کرده ام نزدیک به دویست بار شنونده ی این خطابه مشهور بوده ام و یادمه وقتی داشتم فیلم ماجرای نیمروز رو میدیدم، وسط فیلم داشت خوابم میبرد چون همه صحنه ها دویست بار از قبل واسم اسپویل شده بود و آخر فیلم داشتم دنبال اسم پدرم بین نویسنده ها میگشتم. نکته جالب بعدی ربط دادن همه ی جنایات بشری و حتی فجایع طبیعی این عالم به مجاهدین توسط پدرم هست. مثلا اون زمان که داعش تازه از تخم دراومده بود پدرم پا توی یه کفش کرده بود که آقا اینا صددرصد از تخم و ترکه ی مجاهدینن و اصلا اینا همون مجاهدینن! یا مثلا یه بار وسط تابستون به بابا گفتم امسال چقدر گرم شده! بعد نمیدونم چی شد که دیدم محکم داره میزنه به پاهاش و میگه " تو نمی دانی بابا  اینا چه کردن !! " و در ادامه شروع خطابه مشهور.

خب حالا با این مقدمه من از شما میخوام حدس بزنید که کدوم شبکه از همه بیشتر از تلویزیون خونه ما درحال پخشه؟آفرین! سیمای آزادی! من فکر میکنم دست اندرکاران این شبکه از خیلی وقت پیش تصمیم به حذف این شبکه داشتن ولی هربار وقتی پیگیری پدر من رو میدیدن بیخیال میشدن! یعنی فکر نمیکنم حتی وفادارترین اعضای سازمان هم به اندازه پدر من پیگیر این شبکه پیر و خاک گرفته باشن.   گاهی اوقات مثلا مامان میخواد بزنه شبکه یک سریال مورد علاقه اش رو ببینه ولی بابا مثلا داره تحلیل عملیات مرصاد رو که توسط دوتا پیرمرد بیچاره فلک زده داره اجرا میشه رو می بینه و با یه عشقی به ریششون میخنده! و تازه اگه راضی بشه که از این شبکه دل بکنه میره سراغ بی بی سی و بقیه اساتید.

به همین علت یکی از اعمالی که من هربار در بازگشت به خانه انجام میدم، حذف این شبکه منحوس به دستور مادرم هست.که البته این عملیات هربار با شکست مواجه میشه چون دو روز بعد رفتن من، بابا یکی رو میاره که شبکه رو برگردونه.ولی خب دو روز هم دو روزه :)

دیروز بعدازظهر دیدم روی مبل با لالایی اون شبکه منحوس خوابش بردهآروم کنترل رو گرفتم و داشتم میرفتم توی منو تا حذفش کنم که دیدم یه نفر محکم مچمو گرفت " داری چکار میکنی بابا؟ " برگشتم دیدم مثل کسی که گرفته باشه داره نگام میکنه و با ترس گفتم " هیچی دارم نور صفحه رو درست میکنم " کنترل رو از دستم گرفت و گفت " کار نداشته باش با این شبکه " بعد یه دفعه انگار یه چیز خیلی مهمی رو یادش اومده باشه از جاش بلند شد و گفت " آخه تو نمیدانی بابا اینا چه کردن . " و دوباره شروع خطابه.

من فکر میکنم پدرم دیگه نمیخواد قبول کنه که اینا نابود شدن و رفتن.که دیگه دوره شون گذشته.که یه گروه شکست خورده بودن و تموم شدن و پیر شدن . انگار نمیتونه بدون آدمهایی که ازشون متنفره زندگی کنه . انگار دیگه بحث تنفر و این حرفا نیست . بحث سر یه چیز دیگه است .بحث سر خاطره و زندگیه . این حالت هاش رو که میبینم یاد خیلی از پیرمردهای داخل فیلم ها و کتاب ها میفتم که نمیتونن قبول کنن که مثلا هیتلر مرده . که هنوز با خاطرات جنگ زندگی میکنن . انگار تلخی و شیرینی خاطره ها واسشون از بین رفته و فقط اون طعمی از خاطرات زیر زبونشون باقی مونده که زندگی رو بهشون یادآوری میکنه.مثل آدامسی که طعمشو از دست داده ولی دست از جویدنش برنمیداریم.


+ آدم قبل از اکسیژن به یه رویا نیاز داره تا زندگی کنه.بدون رویا زندگی نیست، فقط نفس کشیدنه

- آره ولی به نظرت رویا داشتن ریسک نداره؟

+ ریسک چی؟

- ریسک نرسیدن.ریسک ناکامی.ریسک حسرت خوردن.ریسک اینکه برسی و ببینی اون چیزی نبوده که میخواستی و واسش یه عمر دویدی

+ توی یه بیابون گرم و سوزان رها شدی . دوست داری به امید رسیدن به آبادی هر روز بدوی یا بشینی تو غارت و از همون قمقمه ای که از اول بهت دادن روزهاتو سر کنی و آخر سر از تشنگی بمیری؟؟ تو اولی حتی اگه از تشنگی بمیری یا به سراب برسی حداقل یه تایمی رو با امید دویدی.


دیشب با بچه ها توی اتاق علی جمع شدیم. علی پیانو زد، با هم خوندیم و خندیدیم ، هندوانه خوردیم. بر سر مالکیت گل هندوانه( بخش مرکزی و قرمز هندوانه و مقدس ترین چیز در خوابگاه بعد از ته دیگ سیب زمینی زیر ماکارونی) یه دعوای خونین به پا شد و با زخمی شدن حسین و یادآوری سن و سالمون آتش بس کردیم ، چشامون رو بستیم و تصور کردیم که اگه به جای اینجا یه جایی مثل هلند به دنیا اومده بودیم چی میشد و باز هم خندیدیم.خندیدیم و برای چند ساعت بچه شدیم، چشم از آینده ی تاریک برداشتیم و از آخرین فرصت های کنارهم خندیدن هامون استفاده کردیم  .

اما وسط همه ی این خندیدن ها و خوش گذروندن ها دوباره اون احساس سراغ من اومدحس کردم یه نفر از اعماق وجودم با نگرانی صدام میکنه و دلش واسم تنگ شدهاون کیه؟ انگار اون خود منم. خودم مثل مادری که نگران بچه اش که رفته با بقیه بچه ها تو کوچه فوتبال بازی کنه شده باشه ، منو از پنجره ی دلم  با نگرانی صدا میکردخسته شدمبه سختی خودمو تا آخر نگه داشتم و برگشتم اتاق و خوابیدم. صبح پا شدم، رفتم سالن مطالعه کتابخونه و در آرامش کتابخونه، در تنهایی کامل کارامو انجام دادمپنل های خورشیدیم رو پهن کردم روی سقف تنهاییم و انرژی گرفتم و باتری هامو شارژ کردم.

یه زمانی فکر میکردم که این یه ایراده، مخصوصا کارشناسی که بودم و بچه ها  میگفتن تو چرا یه دفعه کم حرف و کم انرژی میشی و نمیتونستن این رفتارم رو قبول کنندولی الان فکر میکنم که این یه ایراد نیست، این فقط یه خصوصیت اخلاقیه و یه مشکل نیستحالا دیگه میدونم که وقتی این حس بهم دست داد چطور باید خودمو آروم کنم و به خودم سرکوفت نمیزنم که چرا اینجوری هستی و نباید اینجوری باشی . حالا حتی دوستانم هم این رو میدونن و با این که گاهی تنهایی بیرون میرم، تنهایی استخر میرم یا تنهایی قدم میزنم مشکلی ندارن و درکم میکنن و این واسم خیلی با ارزشه.
تنهایی برای من مثل غذایی میمونه که فقط خودم دوسش دارم. بدون هیچ ادویه اضافی ای. مثل پیتزای مخصوصی که بعد از خستگی و گرسنگی یه روز شلوغ، از ته یخچال بیرون میاریش، پتو رو دور خودت میپیچی و سرد سرد میخوریش و لذت میبری.


هربار که از پشت تلفن صدای پدرم رو میشنونم، مهربون تر و آروم تر از دفعه قبل باهام حرف میزنه . امشب حتی صداش میلرزید و دلم میخواست همونجا بهش بگم نمیشد یه کم زودتر مهربون میشدی؟نمیشد؟نمیتونستی زودتر نرم بشی؟اون موقع که باید نرم میبودی.دلم میخواست اینارو فریاد بزنم و بهش بگم که این مهربونیت آزارم میده.بیشتر از هر چیزی توی این دنیای لعنتی


امین! از اون روزی که با همون لحن سرد و خشک همیشگیت پیام دادی که داری میری سربازی و تا وقتی که برگردی نمیخوای کسی رو ببینی یا با کسی حرف بزنی یه سوال مثل یک جیرجیرک تنها وسط شب،  آرامش ذهنم رو به هم زده و هر کاری میکنم نمیتونم خفه اش کنم و هروقت میرم تا بگیرمش این یه جیرجیرک میشه هزارتا و خودم رو و محصور بین هزار تا علامت سوال پیدا میکنم.

اون جیرجیرک لعنتی مدام این سوال رو تکرار میکنه:  تا چه اندازه میشه به آدما بخاطر گذشته و رنج های ناخواسته شون حق داد؟؟


امین من یه عادتی دارم . هروقت میخوام کسی رو قضاوت کنم یا از دست کسی ناراحت شم، اول یه نیگا به گذشته و کودکی اش میندازم و بعد درموردش تصمیم میگیرم. یه بار حساب کردم دیدم ما یه جورایی تا هفتاد و پنچ درصد با هم شباهت ژنتیکی داریم و تازه تو خوش شانس تر بودی چون اون ژن قد بلندی رو به ارث بردی :) درسته که بیست و چهار ساعت شبانه روز پیشت  نبودم ولی از یک متری تا یک متر و نود شدنت رو با چشم های خودم دیدم.ما با هم اون مرحله سخته ی مکس پین و پرنس رو رد کردیم، با هم تو حیاط واسه گنجشکا تله گذاشتیم، با هم فوتبال بازی کردیم و من هی گل خوردم، با هم کلاس های بیخود ب رو رفتیم و هزار تا باهم دیگه داشتیم.من میدونم که تو تحقیر شدیمن میدونم اونی که همیشه تحسین میشد یکی دیگه بود و توی بی گناه اونی بودی که خنگ خطاب میشدمن شاید نچشیده باشم ولی میدونم که توی دوران نوجوانی و بلوغ دیدن درد کشیدن مادر و ریختن موهاش و کلاه گیس گذاشتنش چقدر میتونه سخت باشه.من میدونم که تو زخم زبون شنیدی و بهت حق میدم . چون من میدونم .

اینو هیچوقت مستقیم بهت نگفتم ولی میخوام ایتجا بگم که بهت افتخار میکنم.بچه که بودم توی همون عالم بچگی حس میکردم که تو، منو بهتر از خودت میدونی و سعی میکردی کارای منو تقلید کنی.ولی امین من هیچوقت از تو بهتر نبودم و اگر هم جایی بهتر بودم چیزی نبود که خودم بدست آورده باشم و اصلا الگوی خوبی نبودم و خوب نبودم.این تو بودی که تلاش کردی و از همه ی اون تحقیر ها و سرکوفت خوردن ها واسه خودت پله ساختی و شدی همون لاک پشته که مسابقه رو برد. نمیدونم یادت هست یا نه ولی یه بار توی پیاده روی هامون بهت گفتم که هرکسی تو زمین خودش بازی میکنه و تو توی زمین خودت بردی امین.خوب هم بردی.اینقدر خوب که در تلاش تو شدی الگوی من و من بهت افتخار میکنم.

اما امین مشکل اونجاست که تو برای اینکه بتونی رشد کنی و اون تحقیرها و مشکلات رو تحمل کنی سعی کردی آدم بودن آدم هارو فراموش کنی.فراموش کردی که آدما احساس دارن، سعی کردی برای اینکه بتونی درمقابل حرفهاشون تاب بیاری اونارو  فقط یه تیکه گوشت سخنگو ببینی  . میدونی امین زخم های روحی مثل میخ داخل یه دیوار میمونن و گاهی وقتی تلاش میکنی میخ رو دربیاری دیوار رو خراب میکنی.من فکر میکنم که دل تو، جایی که احساساتت خونه کرده بودن زیر فشار این مشکلات تاب نیاوردن و نابود شدنیا شاید هم خودت پتک دستت گرفتی و دیوارتو خراب کردی تا بتونی راحت تر کنار بیای، نمیدونم.شاید در مسیر مشکلات تو راهی غیر از این وجود نداشت.نمیدونم.امیدوارم یه روزی بتونی دوباره این دیوار رو برپا کنی و بشی همون امینی که از ته دل میخنده و بتونی آدمها رو دوست داشته باشی.من هیچوقت از دستت ناراحت نشدم، از هیچکدوم از بی محلی ها، سردی ها و رفتارهای تندت ناراحت نشدم. حتی اون روزی که تو چشمام نگاه کردی و اون حرف رو زدی و روی دیوار دلم یه زخم عمیق زدی که شاید هیچوقت نتونم روشو بپوشونم هم بالاخره تونستم بهت حق بدم چون همیشه یه چشمم به مسیری بود که طی کرده بودی و سختی هایی که در این راه کشیده بودی.دلم میخواست میتونستم یه جوری نرمت کنم و بتونم از حصار فولادی ای که دور خودت کشیدی عبور کنم اما این غرور لعنتی زورم رو گرفت و نتونستم .ولی دلم میخواد یه روزی وقتی دوباره به چشات نگاه میکنم بتونم برق احساس رو توی چشات ببینم،همین.

وقتی اون پیام رو به من دادی حس کردم شاید دیگه به این زودی نتونم ببینمت واسه همین جیرجیرک رو گذاشتم لای این نوشته ها و این نوشته رو هم میزارم توی بطری و رهاش میکنم وسط این اقیانوس تا هم خودم آروم بشم و  شاید هم تو یه روزی بخونیش .


هنری فورد میگه سخت ترین کار دنیا فکر کردن استاما من میگم نه! سخت ترین کار دنیا بستن دهن مغز خود آدم است، وقتی که پر میشه از هرچی منفی و منفی بافی و همینطور واسه خودش میبافه و میبافه و وقتی بهش میگی "عزیزم! میشه دهنت رو ببندی؟"  مثل بچه های لوس صداش رو بالا میبره و بلندتر و بلندتر داد میزنه و پتک افکاری که نباید داشته باشی رو میکوبه روی سرت . اینقدر که صدای پتکش در سراسر وجودت طنین انداز میشه و اونجاست که دوست داری با نزدیک ترین وسیله ممکن این راهنمای مطمئن و یار دانای خودت رو تکه تکه کنی آره هنری جان ! اینجا نبودی که بفهمی سخت ترین کار دنیا فکر نکردنه وقتی مغز آدم میشه مسافرکش صلواتی افکار منفی  و کنار جاده هم پر است از مسافر.اینقدر که تا توی لوله اگزوز ماشین هم با فکر منفی پر میشود.


ایمان نامی رو داشتیم کارشناسی که همیشه بود. عذر میخوام به خاطر این صراحت بیان ولی هروقت میخوام ایمان رو توصیف کنم نمیتونم به عنوان اولین و مهمترین ویژگی بارزش این رو عنوان نکنم. این بشر همیشه رها و عریان تردد میکرد و ما هم روزی هزار بار  سجده شکر به جا میاوریدیم که اون یه قلم پوشش رو رعایت میکرد و مارو بیشتر از این عذاب نمیداد . پسر عجیبی بود. یه جور کولی خوابگاهی بود. خودش یه اتاق دونفره داشت ولی نمیدونم چرا همش اتاق ما پلاس بود و وقتی خیلی مودبانه بهش میگفتیم " ایمانی دادا! اینجا برای از تو شنیدن هوا کم است!  پاشو برو گمشو اتاق خودت" مثل سرندیپیتی به ما نگاه میکرد و با اون صدای گرمش میگفت " من شما رو دوست دارم بچه ها! میخوام قصه هاتون رو بشنوم! چطور دلتون میاد منو بندازید بیرون؟" بعد ما یه حج علی نامی داشتیم که حکم مامان اتاق رو داشت و بزرگتر ما بود، غذا های خوشمزه درست میکرد، مارو نصیحت میکرد و  خیلی پسر خوب و متین و مهربونی بود به جز شب های امتحان! شب های امتحان نمیدونم چی میشدهورموناش بهم میریخیت و یه کارهای عجیب و غریبی میکرد و به قول یکی دیگه از دوستان، علی شب های امتحان بر لبه تغییر گرایشاتش قدم برمیداشت و واسه همین ما شب های امتحان پوشش اسلامی رو رعایت کرده و در حد چادر سیاه تردد میکردیم که یه وقت حج علی از لبه گرایشاتش پرت نشه اینطرف. یه بار ایمان اتاق بود و کتاب الکترومغناطیس جلو حج باز بود و حج با قیافه عبوس زل زده بود به کتاب و چند لحظه بعد افق نگاهش روی بدن ایمان متوقف شد و زیر لب گفت "این امتحان گوه کم بود، یه امتحان الهی هم بهش اضافه شد! لنی یه ملحفه بده به این شتر خودش رو بپوشونه! " من هم یه ملحفه انداختم رو ایمان که یه وقت علی تبدیل به عمو سیبیلوی اتاق نشه و برقش مارو نگیره :)

ویژگی دوم ایمان این بود که صدای خیلی گرمی داشت و اصلا تنها دلیلی که نمینداختیمش بیرون این بود که هروقت دلمون میگرفت میگفتیم ایمانی دادا!  واسمون یه دهن بخون تا دلمون وا شه و اونم میخوند و ما دلمون به اندازه گل پامچال باز میشد. و ویژگی سومش هم این بود که یه سری عقاید فانتزی عجیب غریب و مخصوص خودش داشت:
یه بار با حج و ایمان تنها بودیم توی اتاق و داشتیم چایی میخوردیم که نمیدونم سر چه موضوعی ایمان قسم خدا خورد و علی زد تو سرش که " آخه تو که اعتقاد نداری واسه چی قسم میخوری؟" و ایمان هم با قیافه ای که انگار خیلی بهش برحورده گفت " کدوم فلان فلان شده ای گفته من به خدا اعتقاد ندارم؟ من خود خدا هستم!" بعد علی برگام برگام گویان گفت" دیگه همین مونده بود که این شتر واسه ما ادعای خدایی کنه! نکنه میای اینجا که بندگانت رو جمع کنی؟؟ " من هم بهش گفتم" ایمانی دادا! داری اشتباه میزنی! اول باید ادعای امامت کنی بعد پیغمبری و اونوقت اگه خیلی کارت گرفت ادعای خدایی!" بعد ایمان خندید و گفت " دوتا خدای دیگه هم جلوی من نشستن دارن منو مسخره میکنن! یه خدای دیگه هم اون کنج اتاق نشسته منتظره یکی بیاد تو تارش تا شب زن و بچشو سیر کنه" نگاه کردیم دیدیم داره به تار عنکبوت گوشه اتاق اشاره میکنه. بعد صداشو صاف کرد،جدی شد و گفت" فرض کنید یکی از شما یه نویسنده بزرگین و یه داستان خیلی بزرگ و خفن نوشتین و خیلی با داستانتون حال کردین. میخواین فقط بشینین و داستانتونو بخونین؟ نمیخواین خودتون بشین یکی از شخصیت ها؟ نمیخواین بشین سنگفرش های داستانتون تا با تمام وجود داستانتون رو حس و لمس کنید؟" گفتم " خب این آرزوی هر خالقیه!" گفت " من فکر میکنم ما مخلوق هایی هستیم که خدا از دریچه چشم هامون داره از دنیایی که ساخته لذت میبره و داستانشو میخونه.اون خدای قصه هاست. اون عاشق قصه هاست قصه ی ما شروع شده و بدون اینکه بدونیم چی شد و چرا تموم میشه .این فقط یه قصه هست و باید ازش لذت ببریم" خب بعد از اینکه حرف ایمان تموم شد بهش گفتیم احمق باز تو ماتریکس دیدی جوگیر شدی؟؟

باید اعتراف کنم که با اینکه میدونم حرف ایمان فقط تئوری پردازی های فانتزی بود اما گاهی به خدای قصه های ایمان فکر میکنم و این فکر که این زندگی فقط قصه هست آرومم میکنه.  وقتی زندگی یخورده سخت میشه با خودم میگم این یه قصه هست.قصه بالا و پایین داره، تلخی و شیرینی داره، زمین خوردن و آسیب دیدن داره و همینه که ازش قصه میسازه وگرنه قصه ی بی بالا و پایین که معنی نداره، قصه ی بی شکست و تراژدی معنی نداره.  به قصه ی بقیه فکر میکنم و میبینم بعضی ها قصه های خیلی سخت تری دارن، تحت جبر خیلی سخت تری به دنیا اومدن و با خودم میگم شاید هدف چیزی جز این نباشه که همه با وجود سختی ها با هم از قصه هامون لذت ببریم .

چند روز پیش که ایمان بعد دوسال از سربازی برگشت و به من زنگ زد. بهش گفتم کجا بودی مرد قصه ها؟ این قصه چطور بود؟ گفت آقا اون قضیه کامل کنسله چون خدا باید دیوونه باشه که بخواد همچین داستانی رو بخونه :)

 بشنوید :

No Clear Mind – Dream Is Destiny


+ لعنتی. آدما رنگین.کاش آدما عدد بودن!

-  ولی اعداد خشن ان، زمختن و حوصله آدمو سرمیبرن.هیچکی آدمای عددی رو دوست نداره.

+اما اونا دروغ نمیگن.درسته که عبوس و خشمگین میشینن جلوت ولی تو میتونی تا ابد بهشون اعتماد کنی.تا ابد میتونی به اون پنج زشت کچلی که ابروهاش تو هم گره خورده و دست به سینه جلوت نشسته و چپ چپ نگاهت میکنه اعتماد کنی که پنج میمونه! زبونشون رو که بفهمی میتونی راحت باهاشون کنار بیای. اما امان از رنگ ها.همین آبی دشمن! یه روز برمیداری میزاریش زیر نور مهتاب صورتی میشه، برمیداری میزاریش زیر نور آفتاب یه رنگ دیگه میشه.میبریش زیر بارون یه رنگ دیگه میشه!! لعنتی اصلا نمیشه به این رنگ ها اعتماد کرد! آدما هم همینن.میزاریشون تو دمای اتاق یه رنگن.میبریشون زیر نور مهتاب یه رنگن.وسط تابستون یه رنگن.زمستون یه رنگن.زیر بارون یه رنگن.کنار هر رنگی یه رنگن.آدما سختن.خیلی سختن.

- اوهومولی همه ی آدما رنگینمثل خودت.اونا قشنگن چون دروغ میگن.اونا قشنگن چون بسته به شرایط تغییر میکنن! اونا قشنگن چون صریح نیستن و هرکدوم هزارتا رنگ تو دلشون دارن.اونا قشنگن چون پیچیده ان.باید زور بزنی تا بفهمیشون.آدما پیچیده ترین معادلات عالم ان.پیچیده ترین و شیرین ترین معادلات عالم .

+ ولی کاش آدما عدد بودن!


گفتم: حالا که تنها نیستی زندگی چجوریه؟

گفت: میدونی؟ وقتی تنهایی و زندگی میکنی انگار یه نویزی افتاده رو زندگیت که سالهاست بهش عادت کردی و دیگه نمیشنویش ولی هست.مثل صدای چیکه کردن آب توی تشت حموم که اعصابتو پریشون میکنه ولی بعد یه مدت بهش عادت میکنی.مثل صدای تیک تاک ساعتی که ساعتها میشینی توی اتاق و بهش عادت میکنی. اما این نویز و این صدا هست و در ناخودآگاهت آزارت میده چون اضافیهچون نباید باشه.چون یه چیزی کمهاون یه نفر اگه بیاد، این نویز هارو میگیره.شیر آب رو میبنده و تیک تاک ساعت رو خاموش میکنه.   اونوقته که تازه میفهمی زندگی چه صدایی داره.مثل اون لحظه ای که صداهای مزاحم خاموش میشن و تو متوجه صدای آواز یه پرنده از بیرون میشی.

Amiina - Cafe


به عصای تکیه داده به کنج اتاق نگاه میکنمعصایی که در این لحظه از زندگیم بیشتر از هرچیزی در دنیا  ازش نفرت دارمدوست دارم لهش کنمجرش بدمنابودش کنمریز ریزش کنم اما اون  خشک و بی روح به کنج اتاق تکیه داده .

بهش میگم چرا زودتر به من نگفتین؟ میگه چون چیز خاصی نیست نمیخواستیم نگرانت کنیم مادر.به قدم های آهسته و سختش نگاه میکنم و با هر قدمش انگار یه نفر میکوبه به دیوار دلمبهش نگفتم که وقتی نمیگی و همش میگی همه چی خوبه و یه دفعه اینجوری میبینمت چقدر واسم دردناک تره.بهم میگه برو سر کارت مادر.میگم نه میخوام اینجا پیشت بمونممیگه نه برو کارت مهمتره، بابات هستخواهرت هستکلمات تو ذهنم میچرخن و میچرخن کار؟ زندگی؟ کاش زندگی دهن داشت و میتونستم بکوبونم تو دهنش و ریختن دندوناشو با چشم های خودم میدیدماما نه.انگار زندگی زده تو دهنم.دوباره به عصای گوشه دیوار نگاه میکنم.
بعضی روزهای بد و سخت هستن که بالاخره میان و میرن و یه درسی به آدم میدن مثل ابرهای سیاهی که میان و میبارن و خرابی مختصری به بار میارن و بعدش آبادی.اما همه روزها اینجوری نیستنسیاهی بعضی روزها با بقیه فرق دارهبعضی روزها مثل ابرهای سیاهی که خبر از یه طوفان سخت میدن میان تو زندگی آدم.طوفانی که همیشه کابوسشو میدیدی.طوفان سختی که خسارات جبران ناپذیری وارد میکننمثل ابرهای سیاهی که هیچ خیری ندارن.


اونور آبیا میگن هر آدمی یه  the one دارهیکی که مثل یه نبات میفته تو چای زندگی آدم و بیشتر از هرکسی زندگی رو شیرین میکنه.همونی که بهترین قطعه پازله برای کامل کردن  آدم.همونی که گمه.همونی که همیشه نیست.همونی که همه عالم و آدم دنبالشن و چپ و راست واسش شعر سرودن و داستان گفتن و فیلم ساختن و ساختن و سرودن و . در وضعیتی هستم که اگه این عزیز گمگشته از در اتاقم بیاد تو و بگه " های هانی! من اومدم! "  اونوقت پامیشم زانومو میارم بالا و همینجوری لی لی میرم جلو و همون زانو رو محکم نثارش میکنم بعد بلندش میکنم میکوبمش زمین و هفت تیر نداشته ام رو درمیارم و ده تا گلوله ی نداشته اش رو خالی میکنم تو شکمش بعد خم میشم، بدن بیجانش رو در آغوش میگیرم و تو گوشش میگم  عزیز لعنتی من تا حالا کجا بودی؟.حالا اومدی؟ ایام جوانی بی تو گذشت.شب های تنهایی و پر از دل گرفتگی بی تو گذشت.شانه هام بی همراهی تو از کوچه ها رد شدن دوراهی های سخت زدگیم بی م تو گذشتهمه گذشت و گذشت و تو نبودی .پس آسوده همچنان نباش! چون از اینجا به بعد هم میگذره بدون تو . بدون تویی که فقط میگن هستیچون من دیگه به چای تلخ عادت کردم

+ چرا چپ چپ نگاه میکنین؟ د وان خودمه .نمیتونم تو خیالم حتی باهاش کتک کاری کنم؟؟ 


یک 

توی اتاق نشستم که ناگهان حس میکنم هوا سنگین و گرم شده.انگار دوباره کولر خراب شده سرمو از  اتاق میارم بیرون که میبینم یکی از بچه ها با هیبتی مشابه غول برره دستاشو مثل رز توی فیلم تایتانیک باز کرده و همه ی باد کولر رو مستقیم داره میبلعه. آروم میرم جلو و میبینم بعله خود خود رز هستن ایشون :) دستارو باز کرده، چشارو بسته و داره حسابی حال میکنه. سرمو میارم نزدیک و بهش میگم : " رز عزیزم! همه ی بچه های لاین از عطر تنت بهره مند شدن! نظرت چیه بکشی کنار تا کشتیمون غرق نشده ؟ " چشاشو باز میکنه و میگه " آخ لنی! هوا گرمه حاجی ! نمیدونی چه حالی میده! بیا امتحان کن! "
و در ادامه باد کولر توسط دو نفر بلعیده شد :)

دو
توی آشپزخونه دارم غذا درست میکنم و کنارم هم یه گروه دیگه مشغولن. چیزی نمیگم. فقط دیالوگشون:

+ سالار برو دمی رو بیار! 
[سالار عزیز با نیم تنه بالایی عریان مشغول در آوردن شلوارک مبارک شده تا شلوارک را به عنوان دمی تقدیم سرآشپز کند ]

+ پشمام حاجی داری چه کار میکنی؟؟ میگم برو دمی رو بیار.

- حاجی هوا گرمه به خدا.گفتم با یه تیر سه نشون بزنم . هم راه نرم، هم خنک بشم و هم دمی رو بیارم 
سرآشپز خطاب به همه ی حاضرین با قیافه ی قاضی ای که کاملا از دفاع متهم راضی شده باشد :

+ حرفش منطقیه.نمیتونم اعتراض کنمبکن حاجی.

و در نهایت دوستان از شلوارک سالار به عنوان دمی استفاده کردند.

سه
توی شرکت نشستم دارم کار میکنم که ناگهان کولر قطع شده و پس از چند دقیقه صدای دوتا جنگنده از بالای سرمون میاد( دوتا جنگنده تمرینین که بعضی روزها صبح ها با هم پرواز میکنن )
همکارم برگشته میگه " نامردا حداقل میزاشتین زیر کولر مارو میزدین نه اینکه از جهنم مارو مستقیم بفرستین جهنم ! "

چهار
ساعت حدود ۲ بعدازظهره و گرما وحشتناکه. توی راه چندتا کارگر شهرداری رو میبینم که خسته و هلاک از گرما نشستن وسط آفتاب و بطری آب رو دست به دست میکنن خم میشم و میله گرد رو دست میزنم نمیتونم میله گرد رو تو دستام نگه دارم اینقدر که گرم و داغهدوباره به کارگرها نگاه میکنم به روز خودم توی شرکت فکر کردم و روم نشد بهشون خسته نباشید بگم. رفتم یه دلستر خریدم و دادم به یکیشون و راهمو کشیدم و رفتم.

پنج

در نهایت این پست رو با خاطره ی پیانیستی عریان که با زیرشلواری صورتی نشسته بر صندلی و مشغول نواختن پیانو است به پایان میبرم که پس از پایان دادن به قطعه ی زیر با نگاهی درمانده دو دست را با التماس به آسمان برده و فرمودند  " یا رب روا مدار که هوا گرمتر شود "

Brian Crain --Summer


+ حس میکنم دیوار زندگیم کج رفته بالا.حس میکنم هرکاری کنم دیوار زندگیم همچنان کج میره بالاحس بدیه

- چرا فکر میکنی دیوار زندگیت کج رفته بالا و نمیشه درستش کرد؟شاید تو داری کج میبینیش؟شاید اونقدرها هم کج نیستشاید اصلا کج نیست

+نمیدونممثل یه مهندس شکست خورده شدم که حس میکنه ساختمانی که ساخته کجه مهندسی که به بن بست خورده.

- ولی یه مهندس خوب با احساساتش خونه نمیسازه و تصمیم نمیگیره . میشینه حساب کتاب میکنه ببینه کجا رو اشتباه کرده و تلاش میکنه تا مشکل رو حل کنه.تلاش میکنه تا نزاره دیوار بیشتر از این کج بشه و فرو بریزه.


Anoice-Ripple


چند هفته پیش یکی از دوستانم که تازه از سربازی برگشته بود رو دیدم.بعد حدود دو سال. میگفت فرستاده بودنش مرز واسه خدمتنمیتونست چیزی بگه از سختی هاش و فقط میگفت سخت بود لنی! خیلی سخت بود! میگفت اونجا دستشویی نداشتن و آبی که بهشون میدادن ناسالم بوده و وقتی بر میگرده خونه کلیه هاش درد میگیرن. میره پیش دکتر و دکترها بهش میگن که کلیه هاش از کار افتادن بخاطر آبی که میخوردهبالاخره به هر ضرب و زوری از یه پزشک معروف نوبت میگیره تهران و اون دکتر بهش میگه با یه عمل دوازده میلیونی میشه کلیه هاشو نجات داد. دست دوستم و خانواده اش تنگه و این پول واسشون کم نیستهر کلمه ای که میگفت بعدش یه لعن و نفرین به باعث بانیش میفرستاد آخرسر برگشت به من گفت " میدونی لنی؟ توی خدمت مدام بهت میگن واسه فلان مقدسات پا بکوبپا بکوب واسه کپا بکوب واسه فلانی و فلانی و. ولی وقتی تو برجک تنها نشستی بدون آینده ی روشنی به این نتیجه میرسی که هیچکدوم از اون فلانی ها به فکرت نیستنفقط به فکر خودشونناونجاست که میفهمی تنهای تنهاییبالای برجکاز اونجا به بعد با هر پا کوبیدنی اون مقدسات واست رنگ میبازه و جاشو به تنفر میده" 
این عکس بالا از مکالمه من باهاشه، چند روز بعد از عملش.

" پ " نامی رو داشتیم کارشناسی که فقط سالی یه بار میرفت خونهاز اون بچه های خودساخته ی همه فن حریف بود که دو سه کلمه باهاش حرف میزدی میفهمیدی چقدر از سنش جلوتره. یه بار تو اتاقش بودم که دیدم تو کمدش پر سرکه های جورواجور و یه ظرف بزرگ هست که روش پارچه انداخته بود که ماست بزنه بهش گفتم فلانی چرا خونه نمیری؟ دلت واسه پدر و مادرت تنگ نمیشه؟ پوزخندی زد و گفت " پدر؟ اون بیشرف دلتنگی داره آخه؟ " از حرفش خیلی تعجب کردمبا احتیاط گفتم چطور؟ واسم تعریف کرد. خلاصه بگم: پدرش هیچ اهمیتی به خانواده اش نمیدادپدر خوبی نبود بعد گفت : همون سالی یه باری هم که میرم، واسه مادرم میرمکه حداقل غذا تو دهنم گذاشت وقتی بچه بودم" نه اونموقع جوابی داشتم بهش بدم و نه همین الان.
بعد اون حرفش به پدرم فکر کردم.پدر من آدم سختگیری بود ولی من همیشه خیلی زیاد دوستش داشتم و دارمدر حد آدمی که واسم مقدسه دوستش دارم . چرا؟ چون محبت و تعهدش رو با تمام وجودم لمس کردمچون میدونم هرچی ازش برمیومد انجام داد واسماون با تعهدش واسم مقدس شده.

من دوران راهنمایی ام رو توی یه مدرسه گذروندم که خیلی سخت گیر بوداز صبح تا شب مسئولان مدرسه میکوبیدن بر طبل مقدسات و تو گوشمون میخوندناون مدرسه ضربه خیلی بزرگی به من زد ولی مثل هر زخم و ضربه ای که در کنارش یه چیزی یاد میگیری من هم یه چیزی رو خیلی خوب توی اون سه سال یاد گرفتم. اون هم اینکه هر چیزی که پشتش کلمه مقدس بیاد میتونه خیلی خطرناک باشهمیتونه ویرانی به بار بیارهفهمیدم توی این مملکت و هرجای دیگه ای وقتی یه عده کم میارن میرن میچسبن به این کلمه و پشتش پنهان میشناز اون روز که اینو یادگرفتم تلاش کردم نزارم هر چیزی واسم مقدس بشهنزارم این کلمه پشت هرچیزی بیاد مگر اینکه تعهد و عشقش رو به من ثابت کرده باشه.

یه بار یکی به من گفت آدم اگه معتاد نباشه زنده نیستراست میگفت. آدمی که به چیزی معتاد(وابسته) نیست اصلا زنده نیستیکی به دیدن صورت بچه هاش معتادهیکی به دیدن صورت پدر و مادرش معتادهیکی به دیدن گل هاش معتادهیکی به نشستن پشت سازش معتادهیکی به نمره بیست معتاده و یکی به دیدن صورت یارش معتاده   همین وابستگی ها و اعتیادهاست که مارو زنده نگه میدارهزندگی رو بدون اعتیادهاتون تصور کنین؟ زندگی نیست.بالاترین درجه این اعتیادها(که بالاترین درجه لذت رو هم داره) هم به نظرم وقتیه که مقدس میشنمیشن مثل شیشه و میتونن آدمو کنترل کننمثل عروسک های خیمه شب بازی

اما مشکل اینجاست که به نظرم مقدس بودن به حرف نیستبه عملهیه رابطه وقتی مقدس میشه که مثل یه گلدون گل هر روز بهش آب بدیم و تیمارش کنیم و هواشو داشته باشیمکه بهش متعهد باشیمهم ما و هم طرف مقابل حالا هر رابطه ای باشه.حکایت ما و خاکمون مثل حکایت " پ " و مادرشهنمیتونیم راحت ازش دل بکنیم چون ازش تغذیه کردیم و از سینه هاش شیر خوردیم . حکایت ما  و دولت ها و حاکم هامون هم مثل حکایت پدر " پ " هست که ازش متنفر شدیم که نمیتونیم بهش افتخار کنیمکه بیشتر و بیشتر حس میکنیم مارو رها کرده و تعهدی به ما ندارهکه بیشتر به فکر خودشهاگه بگم اصلا به فکر ما نیست بی انصافیه چون این پست رو دارم از جایی مینویسم که همین پدر کمک هزینه اش رو دادهولی اون کم گذاشتهخیلی کم گذاشته به قولهاش عمل نمیکنه و فقط حرف میزنه و این رابطه ما با این پدرهکه باعث شده فوج فوج با خوشحالی دل بکنیم و بریم

همه ی حرفم اینه که به نظرم باید حواسمون باشه که کی یا چی واسمون مقدس میشهبالاترین حد هر رابطه ای تقدسه و این با عمل به وجود میاد نه با حرف و شعار الکی وقتی تقدس فقط با حرف باشه و پشتش تعهدی نباشه و همینطور بی پشتوانه باد کنه اونوقت ممکنه یه روزی رسوا بشه و تبدیل به تنفر بشه و وای به روزی که عشق یه آدم تبدیل به تنفر بشه.


گاهی وقتی برمیگردم خونه اینکارو میکنم. چه کاری؟ تاکسی میگیرم میرم سر اون فلکه بزرگه شلوغه پیاده میشم و اون خیابون طولانی و مستقیمی که منتهی میشه به اون فلکه کوچیکه سرسبزه رو صاف میگیرم و میرم بالا. مسیر طولانی ای هست، حدود هفت کیلومتر ولی خسته نمیشم . چون با هر قدمی که برمیدارم یاد خاطراتم توی این شهر میفتم. بیست و خرده ای سال خاطره توی شهرم دارم. خیلی هاشون تلخ بودن و بعضیاشون شیرین بودن؟ آره بودن! چون الان دیگه هر دو دسته خاطره یه مزه رو میدنمزه ی خاطره میدنبوی خاطره میدنبا هر قدم این خاطره ها واسم زنده میشدن و میرفتن زیر زبونمانگار شهر شانه به شانه من حرکت میکرد و خاطره هارو توی گوشم زمزمه میکرد، با دیدن هر مغازه و هر آدمی بلند بلند داد میزد" هی اینجارو یادته ؟ با سالار و نیما بعد کلاس زبان میرفتین اسنک هزارتومنی میخوردین و حرف میزدین و میخندیدین؟ بعد شد دوهزار، بعد شد پنج هزار و بعد شد ساندویچی، بعد شد موبایل فروشی و الان شده سلمونی " یا " هی پسر اینجارو یادته بعد مدرسه میومدی با بچه ها فوتبال دستی بازی میکردی؟ بعد شد ایت بال نگاه کن الان دیگه خالیه.دیگه صدای چرخوندن دسته های فوتبال دستی نمیاد دیگه محمد با وسواس قبل شروع بازی آدمک هارو سفت نمیکنه و کیوان مثل رونالدو ژست نمیگیره قبل از چرخوندن دسته ها و مهرداد داد نمیزنه که آقا نچرخون! حرفه ای بازی کن! صدای خنده های از ته دل کسی نمیاد صدای کوبیده شدن توپ های بیلیارد به هم نمیاد   " یا " هی پسر این مسیر رو یادته بعد مدرسه با محمد میرفتی و حرف میزدی و میخندیدییادش بخیر کاش محمد تا آخر بامعرفت میموند " یا . و هزار تا یای دیگه  شهر من مثل بچه های بهونه گیر سر کوچه ها آستینم رو میکشه و خاطراتش رو مدام توی گوشم فریاد میزنه هربار که برمیگردم به این شهر بیشتر احساس غریبه بودن میکنم خیلی ها دیگه نیست چهره ها غریبه شدن دیگه وقتی این مسیر رو میرم راه به راه آشنا نمیبینم و این بار آخری برای اولین بار هیچ آشنایی ندیدم وقتی رسیدم به اون فلکه کوچیکه رفتم زیر چترش نشستم و راستش براش خوشحال شدم، خوشحال شدم که بزرگ شده ولی حسودی کردم حسودی کردم به آدمایی که تازه باهاش دوست شدن و میتونن توی هوای لطیفش نفس بکشن و باهاش خاطره بسازن، با مغازه هاش، با آدماش و میتونن قصه هاشون رو اینجا بسازن میتونن برعکس من بیشتر خاطرات شیرین بسازن میتونن یه روزی مثل من توی خیابون هاش راه برن و با هر بهونه ای خاطرات قایم شده لابه بای این شهر رو پیدا کنن و ورق بزننخوش به حالشون.

یه زمانیاون روزا که اوج دعواها و تضادهام با پدرم بود و بعضی ها نامرد و نامهربون بودن بزرگترین آرزوم فرار از این شهر و آدماش بود پول جمع میکردم و میخواستم برم یه جای شلوغ و گم بشمبرم جایی که بتونم قصه ی خودمو بسازم و توی آرامش زندگی کنم ولی اوضاع فرق کرد، بابا عوض شد بابا خسته شد نامهربونی ها کم شد شهر بزرگ شد و آدما توش گم شدنآدمای نامهربونش بهتر شدن  و آرامش برگشت. خیلی چیزها فرق کرد و من دیگه از این شهر فراری نیستم، دیگه با نفرت بهش نگاه نمیکنم اما حالا حس دیگه ای نسبت بهش دارمحس میکنم باهاش غریبه ام، انگار دیگه نمیشناسم انگار دیگه نسبتی باهاش ندارم مثل برادری که بزرگ شده و حالا وقتی همدیگه رو تو خیابون میبینیم با سر به هم سلام میکنیم و راهمون رو میکشیم و میریم پی کار خودمون. ولی خب برادر همیشه برادر میمونه :)

OBLIVION



سکانسی از فیلم کنعان هست که وقتی  برای اولین بار دیدم یه حس آشناپنداری خاصی رو در من زنده کرد. برای مدتها تصویری در ذهنم از جایی که دوست دارم در اون زندگی کنم داشتم اما نمیتونستم اون رو درست نقاشی کنم. انگار اون تصویر با یه طلق خاکستری پوشیده شده بود ولی مانی حقیقی با این سکانس اون طلق رو برداشت. 
علی ( بهرام رادان ) برای چند روز به مسافرت رفته و کلید خونه اش رو برای اولین بار به مینا ( ترانه علیدوستی ) داده تا وقتی نیست به گل هاش سر بزنه و به اونا آب بده . مینا که در محله ای در بالاشهر تهران زندگی میکنه و مشکلات زیادی توی زندگیش پیدا کرده با ترس از راهرو های تاریک یه ساختمون بزرگ عبور میکنه، به واحد علی میرسه، کلید رو با نگرانی از کیفش در میاره و اونو توی قفل میچرخونه و وارد میشه . وقتی وارد میشه تمام نگرانی ها و دلهره هاش رو فراموش میکنه , بعد از مدتها آرامشی رو تجربه میکنه که توی اون خونه ی شیک بالاشهر مدتهاست از اون خبری نیست. میشینه روی صندلی و چشمهاشو میبنده و آرامش خونه رو با تمام وجود نفس میکشه.

kanaanMovie

اینروزها دیدن چهره ی خوشحال بچه ها که شب با یه جعبه شیرینی میان و خبر از پذیرش گرفتن از دانشگاه های خارجی رو میدن زیاد اتفاق میفته.میان میشینن و شیرینی رو پخش میکنن، از رنک دانشگاهشون میگن، از تعداد مقاله هاشون میگن، از استادی که باهاش کانکت شدن میگن، از شهر دانشگاهشون میگن، عکس دانشگاه رو نشون میدن و از سختی کار و ترس از غربت میگن ولی توی چشم هاشون اثری از ترس نیستتوی چشم هاشون امیده امیده که با نور آینده ی روشن میدرخشه.
روزی که به پدرم گفتم  میخوام مثل خیلی های دیگه از ایران برم و اون گفت اگه میخوای من دق کنم برو، برای همیشه رویای رفتن ایران رو از ذهنم پاک کردم و برای مدتی فکر میکردم به یه بن بست بزرگ رسیدم و زندگیمو باختم. امید پر کشیده بود و رفته بود ولی سعی کردم با کنعان دوباره امید رو زنده کنم. با رویای خونه ای با آرامش خونه ی کنعان وسط یه شهر شلوغ سعی کردم این امید لعنتی رو زنده کنم. سعی کردم این تصویر رو که اینجا موندن یعنی مردن و پوسیدن رو از مغزم پاک کنم و یه تصویر مثل تصویر بالا بدم دستش و بگم اینجا هم میشه زندگی کرد. مغزم رو مثل بچه های دوساله نشوندمش روی صندلی، کاغذ سفید و مداد شمعی رو دادم دستش و گفتم ببین بزرگ ترین شهره!  پر از آدمهایی مثل خودت که میتونی باهاشون آشنا بشی و به قصه هاشون گوش بدی، میتونی با آدمهای حرفه ای کار کنی و حرفه ای بشی و پیشرفت کنی ، میتونی بری پیش دوستات که اونجان خوش بگذرونی و اصلا دوست های جدید پیدا کنی! میتونی بری یه گروه کتابخونی و داستان نویسی پیدا کنی و اصلا شاید یه روز یه چیزی نوشتی و یه جایی چاپش کردی! میتونی زندگی خودت رو بسازی توی خونه ای که دوسش داریخونه ای که توش آرامش داری. بعد مغزم درست مثل بچه ها کاغذ و مداد شمعی رو برمیداره و درحالی که زبونش از فرط هیجان از دهانش بیرون افتاده با ولع شروع میکنه به کشیدن و هر شب نقاشیشو به من نشون میده و من میگم عالیه و میخوابم! و سعی میکنم فراموش کنم که واقعیت خیلی زمخت تر و خشن تر و زشت تر از نقاشی های بچه گونه ای هست که ذهن آدم میسازه.

اینروزهام اما شاید مدل کوچیکی از قصه ای باشه که قراره چند ماه دیگه شروع بشه. صبح ها از خواب پا میشم، گلدون هام رو متناسب با نیاز نورشون هر کدوم رو میزارم یه جایی توی محوطه خوابگاه  و بهشون آب میدم و میرم شرکت یا دانشگاه . بعد از ظهر که برمیگردم به ترتیب از کنار هرکدومشون رد میشم و یه دستی به سر و روشون میکشم و مثل مادری که بچه هاشواز کوچه جمع میکنه و میزنه بغلش از توی حیاط جمعشون میکنم و میزارمشون پشت پنجره اتاقم. هم اتاقیم هم کارش یه جوری شده که هفته ای دو روز بیشتر نیست و من بیشتر اوقات تنهام و توی سکوت و آرامش اتاق سرم رو میزارم روی بالش و حالا که بعد از قریب به ۶ ساعت زل زدن به مانیتور حوصله هیچ مانیتور و نمایشگری رو ندارم یه کتاب از زیر تختم برمیدارم و میخونمش و خودمو لای آدمای داخل کتاب جا میکنم و آرامش میگیرم و بعد پا میشم کارهام رو انجام میدم و وقتی شب شد میرم سراغ بچه ها. میرم پیش علی آب جوش میزارم و میشینم پیشش و میگم چه خبر و اونم شروع میکنه از شکست عشقی و تعداد فالوور های پیجش و قطعه جدیدی که داره روش کار میکنه و هنرجوی جدیدی که گرفته و . میگه و وسط این حرف زدن هاش میرم آب جوش رو برمیدارم میریزم توی فلاسک و در صور اسرافیلم میدمم که چایی خوراش بیان و بعد چند دقیقه عزیزان مثل مورچه هایی که آب خونه شون رو گرفته از اتاق هاشون میریزن بیرون و به اتاق علی یورش میارن . حسین برگه ی کلمه های آیلتس رو برمیداره و بلند بلند کلمه هارو میگه و از ما میپرسه و رضا از ایده های شرکتی که میخواد بسازه و پولی که میخواد پارو کنه  و شرکتی که الان داره توش کار میکنه رو نابود و از رئیسش انتقام بگیره میگه و بعد اون وسط ها گاهی دوباره خرج های رفتن از ایران و معدلش رو حساب میکنه و بعد به این نتیجه میرسه که رفتنی نیست و دوباره میره سراغ رئیسش! و مصطفی هم . خب مصطفی رو بیخیال میشیم و به ذکر نامش بسنده میکنیم :)) بعد علی بساط واتس اپ رو ردیف میکنه و با میم که حالا هزار کیلومتراز ما دوره تماس ویدئویی برقرار میکنه و اون هم از زندگی و راه های پول درآوردنش میگه و میخندیم و میخندیم! و حالا جشن چای تموم شد و مورچه ها برمیگردن لونه خودشون.
هندزفری و گوشی رو آتیش میکنم و اگه این خانم خوشگله ی توی عکس هم باشه یه سوسیس از یخچال درمیارم و میزارم دهنش بعد درحالی که دارم به نقاشی های قشنگ و رنگی رنگی مغزم که از آینده  کشیده نگاه میکنم و به آهنگ های مورد علاقه ام گوش میدم، زل میزنم به گلدون هام و چشم های خمار این خانم خوشگله و چشمکی بهش میزنم و ازش میپرسم"  ? how you doin "

کنعان--کریستوف رضایی


cat&myFlowers


یه بار توی وبلاگ محمدرضا شعبانعلی خوندم که گفته بود در مدت زمانی که یک درونگرا به این فکر میکنه که آیا به کسی درخواست دوستی بده یا نه یا چطور اینکار رو انجام بده یه برونگرا یک یا چند رابطه رو تموم کرده ! حالا جمله دقیقش رو نتونستم پیدا کنم ولی مضمون حرفش همین بود و از این دست و اون دست کردن درونگراها برای انجام کارها میگفت و اینکه شاید بهتره گاهی موشکی عمل شه در کارها و زیاد وسواس به خرج ندیم  درمورد عاقبت کار و سخت نگیریم. گاهی به بهانه های مختلف یاد این حرفش میفتم. مثل اتفاقی که امروز افتاد:
امروز نوبت من برای آشپزی بود و قرار بود عدس پلو درست کنم و یه مشارکت کننده گرسنه هم به ما اضافه شده بود و ایشون تاکید فرموده بودند که لطفا کته باشه که زودتر شکم همایونیشون سیر بشه :) من هم همینطور آبکش به دست وایساده بودم وسط آشپزخونه و مراحل کته رو مرور کرده و تصمیمم بین اینکه کته درست کنم یا دمی در نوسان بود و تا تاثیر احتمالی برنج کته بر مولکولهای عدس و ریسک افزایش نفخ غذا هم پیش رفته بودم که یکی از بچه های همیشه موبایل به دست آومد تو و این دودلی من رو دید و اونجا بود که این دیالوگ بین ما برقرار شد:

+ لنی داداش داری چکار میکنی؟ چرا اینجوری؟


- آقا من ده دقیقه است موندم کته درست کنم یا دمی! هنگ کردم.

+ بیا داداش من الان واست حل میکنمبیا این گوشی رو بگیر

والا من دقیق نفهمیدم چی شد فقط دیدم همه چی رو ریخت تو برنجا و سر برنج رو گذاشت، گوشی رو از من گرفت، یه دونه زد روی شونه ام و گفت" داداش امروز قراره کته دست کنی" بعد دوباره در پوزیشن تکست دادن قرار گرفت و راهشو کشید و رفت.
راستش خیلی دوست داشتم در بخش نتیجه گیری بگم که برنج عالی دراومد و بهتره خیلی اوقات موشکی عمل کنیم و خیلی وسواس به خرج ندیم ولی واقعیت اینه که این گزاره اصلا درمورد عدس پلو صادق نیست چون وقتی در قابلمه رو باز کردیم نتونستیم هیچ عدسی پیدا کنیم و پلو چنان به هم پیچیده بود و مثل لاستیک شده بود که اول فکر کردیم که توپ چهل تیکه هست و حتی پیشنهاد شد یه لایی بندازیم واسش و ببریم باهاش فوتبال بازی کنیم!


این پست و نوشتنش از اول محرم تو ذهنم بوداما هی با خودم میگفتم ولش کن چون با خودم قرار گذاشته بودم که زیاد با این مسائل کاری نداشته باشم. ولی چند روز پیش چیزی دیدم که دوباره داغ دلم تازه شد و ذهنم رو مشغول کرد و دیدم دیگه نمیتونم ننویسم .
من توی این سالهای تحصیلم و همنشینی با بچه ها توی خوابگاه خیلی زیاد برخورد داشتم با آدمایی که یه زمانی موذن مسجد محلشون بودن، اعتکاف میرفتن، نماز جمعه میرفتن، پا منبر این و اون نشستن، علم بلند میکردن و . ولی حالا دیگه هیچ حسی نسبت به دینشون ندارن و بعضیاشون هم به معنای واقعی بیزار شدن و رفتارهای خیلی تند نسبت به مراسمات مذهبی از خودشون نشون میدن خیلی تند و جالب اینجاست که هرچقدر میزان عشقشون قبلا بیشتر بوده، میزان عکس العمل های تندشون بیشتره . جالب اینجاست که هیچوقت برعکس این چرخش رو در اطرافم ندیدم ولی خب شنیدم و میدونم که برعکسش هم اتفاق میفته. من خودم قبلا به واسطه خانواده و اجبارهای اجتماعی اعتقادات داشتم و تغییر کردم ولی تغییر من خوشبختانه خیلی نرمتر بوده و تونستم این مسئله رو تا حد زیادی واسه خودم حل کنم.
 یکی رو داشتیم که خیلی ناجور با دین دشمنی داشت. بعدا فهمیدم پدرش بوده و حتی خودش هم یه زمانی میخواسته بره حوزه درس بخونه و فرمانده بسیج محل بوده و یه زمانی پشتش نماز میخوندن و فلان و فلان! یه بار با هم نشسته بودیم، بحث همین چیزا شد. به من گفت " میدونی لنی؟ من اونموقع ها حالم خیلی بهتر از الان بود! یه چیزی رو داشتم که باهاش آروم بشمکاش اینجوری نمیشد" گفتم " چی شد که اینجوری شد؟ " گفت " ده سال کله ی منو با اراجیف و دروغ ها و مزخرفات پر کردن! یه روز به خودم اومدمرفتم خوندم اینطرف اونطرف بعد حس کردم ازم سوءاستفاده شده" 
میونین داستان سر چیه؟ داستان سر عشقه! ما هرچی بدبختی داریم توی زندگی بخاطر این عشق لعنتیه! لعنتی حد و مرز نداره. آدم باید عاشق بشه ولی خدا نکنه آدم بدفرم عاشق بشه. و وقتی بچه باشی راحتتر عاشق میشی و از سر سادگی راحتتر به عشق میدون میدی و از اونطرف بدتر هم ضربه میخوری جوری که اثرش میمونه. عقل پاش کندتر از دله، دل سریعه، میره واسه خودش میبره و میدوزه، سروصدا میکنه، خاک به پا میکنه، داستان سرایی و خیال پردازی میکنه ولی بالاخره یه روزی عقل با همون عصاش، لنگان لنگان خودشو میرسونه به دل، عصاشو بلند میکنه، میکوبه تو سر دل و دل رو رام میکنه ولی گاهی میشه که دل دیگه خیلی دیگه زیاده روی کرده و وقتی عصا میخوره تو سرش نمیتونه قبول کنه و نتیجه اش میشه که دیوونه میشه، سیاه میشه و زخم میخوره . میدونین دل چه جوری زخمش رو مرهم میکنه؟ چطور حفره ی ناشی از زخم رو پر میکنه؟ با نفرت.
این آدمهایی که اینطور واکنش نشون میدن منو یاد آدمهایی میندازن که اسیدپاشی میکنن رو صورت آدمی که یه زمانی عاشقش بودن. شاید خیلی ربطی نداشته باشه ولی منو یاد اونا میندازن. اونا حس آدمهایی رو دارن که از سادگیشون سوءاستفاده شده و خب فکر کنم همه این حس و ناراحتی و سرخوردگی بعدش رو تجربه کردیم و میدونیم چقدر بده.
دین چیز بدی نیست. اگه درست پیش بره میتونه تکیه گاه آرامش محکم و قشنگی باشه. هیچوقت این نظر رو نداشتم که دین چیز بدیه.  ولی کاش با بچه ها کار نداشته باشیم، بزاریم خودشون راهشون رو انتخاب کنن، خودشون دینشون رو انتخاب کنن، آدما با هم فرق دارن، به همون اندازه که توی صورت و قد و. با هم فرق دارن ظرفیت های پذیرش متفاوتی هم دارن. کاش بچه هارو مجبور نکنیم داد بزنن، شیرشون نکنیم واسه انجام اینکارها. کاش اونایی که یک متر میرن اون بالا و صداشونو میبرن بالا و سخنرانی میکنن عقاید و اهداف یشونو قاطی قصه ی معشوق مردم نکنن، کاش با نفرت حرف نزنن، نفرت از بقیه رو قاطی قصه هایی که تعریف میکنن نکنن، کاش مواظب عقلانی بودن حرف هایی که میزنن باشن. معشوق رو غیرعقلانی بزرگش نکنن. عقل پاش لنگه ولی یه روزی، دیر یا زود میرسه. بچه ها گناه دارن چون اونا ساده ان و دل میبازن، معشوق هاشون رو با اشتباهاتمون خراب نکنیم.


دستم را زدم زیر چانه و محو تماشای خواهرزاده ی هفده ساله ام و پدرش شدم که با هم گرم گرفته بودند، درست مثل دو رفیق، دو دوست، بدون هیچ حصاری، یکی این میگفت و یکی اون، کلمات به راحتی بینشون رد و بدل میشدن، مثل یه بازی پینگ پنگ بدون امتیاز که لذت میبری از تماشای مهارت دو طرف . شاید نیم ساعتی همینطور با هم حرف زدند . با خودم فکر کردم آخرین باری که اینطور با پدرم حرف زدم کی بوده؟ چیزی به ذهنم نرسید. اصلا روزی بوده ؟ باز هم چیزی به ذهنم نرسید. شروع کردم به حساب کتاب کردن، خواستم یه عدد برای میانگین کلماتی که به درستی بین ما رد و بدل میشه پیدا کنم، میانگینی از کلمات در یک مکالمه که قبل از پاره شدن  نخ نازک ارتباطمون با هم، به درستی بین ما رد و بدل میشد. میانگین کلمات قبل از اینکه هرکدوممون بشیم ساکن یه سیاره ی دیگه،که من بشم مریخی و اون بشه زمینی، که دیگه حرف همو نفهمیم، که سکوت به ناچار بشینه بینمون و پر کنه فضای خالی رو.همیشه همین بوده، هیچوقت کلمات اون با من راحت نبودند و کلمات من با اون، انگار کلمات بین ما باید از داخل یک چرخ گوشت بزرگ رد میشدندنمیدونمفقط میدونم که نتونستم به میانگینی بیشتر از ده برسم، اونم در بهترین حالت. اینجا بود که فکری تمام سرم را پر کرد، فکری آزار دهنده و عبث  از جنس " چی میشد اگرها " . از اون فکرهای مگسی که ازش بیزاری اما نمیتونی از دستش خلاص شی، مثل مگسی که چاره ای جز تحمل وزوز های بی امانش نداری.فکر مگسی گفت" چی میشد اگر اون ده کلمه میشد یازده تا؟ نه بیست تا و نه سی تا! فقط یه دونه بیشتر! چی میشد؟ " سرم رو چرخوندم به سمتش، دیدمش که مثل همیشه ساکت و خیره به تلویزیون نشسته روی مبل،  با همون ابروهای گره خورده اش، گره هایی تا جایی که یادمه همیشه همراهش بودن و انگار دیگه شدن عضو جدا نشدنی صورتش. اینجا بودم که با خودم گفتم " نه چی میشد اگه فقط یه گره کمتر بود؟ "


وقتی زیر میله هالتر میره هیچوقت اجازه نمیده کمکش کنم، فقط میگه بالاسرم وایسا. آخرین بار توی آخرین ست که میخواد میله رو بیاره بالا تموم زورشو میزنه، قرمز میشه، بازوهاش به رعشه میفتن ولی اجازه نمیده کسی کمکش کنه. بهش میگم خب بزار کمک کنم اینجوری یکی بیشتر هم میزنی. گفت" میدونی فرق اصلی پرس هالتر با دمبل چیه؟ " خندیدم  وگفتم خودت بگو استاد. گفت فرقش توی ترسه. گفت وقتی با دمبل پرس میزنی آزادی داری، میتونی هروقت خواستی اون دوتا دمبل رو رها کنی بندازی روی زمین ولی هالتر اینجوری نیست، توی آخرین ست ترس هم داخل میشه، تو ترس اینو داری که اگه نتونی اونو بیاری بالا ممکنه میله با اون وزنش بیاد روی سینه هات، بدنت احساس خطر میکنه و اجازه نمیده یکی دیگه بزنی، ترس جلوت رو میگیره! ولی تمام لطف این حرکت به اون یه دونه ی آخرشه! به اون یه دونه ایه که تمام بدنت وحشت زده ان، عضلاتت میلرزن و فریاد میزنن که بسه دیگه ولی تو پاتو میزاری روی ترست و از حدت فراتر میری و دفعه ی بعدی توی اون لحظه عضلاتت کمتر میترسن و میلرزن و یه روزی اون وزن رو به راحتی بالا میاری. عضلات زمانی شکل میگیرن که بتونی از ترست عبور کنیوقتی بترسی هیچوقت پیشرفت نمیکنی، جونت به خطر نمیفته ولی پیشرفت نمیکنی چون وقتی به اون نقطه رسیدی عقب نشینی کردی"
اون اینارو گفت و درست هم گفت ولی من فکر میکنم دلیل اصلیه کمک نخواستنش چیز دیگه ایهاون آدم تنهاییه، من قصه اش رو میدونم، اون کسی رو نداشته و نداره که هواشو داشته باشه و کمکش کنه. در تمام حرکاتش، در تمام سکوت هاش،کمک نخواستن های نسبتا لجوجانه اش، به دیوار خیره شدن هاش، تنهایی باشگاه رفتن هاش وقتی کسی نیست، تنهایی فیلم دیدن هاش، تنهایی غذا پختن هاش وقتی کسی نیست که باهاش غذا بخوره و این موضوع هیچ تغییری توی چیزی که میخواد درست کنه نمیذاره، اینو میبینم که اون با تمام وجود درک کرده که توی این دنیا اول و آخر فقط خود آدم میتونه به داد خودش برسه. اون با دیگران میگه و میخنده ولی منتظر کسی نمیشه و اگر کسی هم نباشه گوشیشو درمیاره میره اینستا و قاه قاه میخنده، اون ترجیح میده کسی باشه که باهاش بره باشگاه ولی تابحال ندیدم بخاطر نبودن کسی برنامه اش رو عقب بندازهچون شاید منتظره تا یه بار دیگه بره زیر اون هالتر و بر ترسش غلبه کنه، نه ترس افتادن میله هالتر روی سینه هاش، بلکه ترس تنهایی و نبودن کسی که بهش کمک کنه تا هالتر رو بالا بیاره، چون اون میدونه که زیاد نمیتونه روی دست های کسی برای بالا بردن وزنه ی زندگی از روی سینه هاش حساب باز کنه.
پ.ن : پیش خودم صداش میکنم بروس لی ولی بهش نمیگم که پررو نشه :)

pfau-Daigo Honda


باور کنید هیچ مصیبتی بالاتر از این نیست که یه دوست هنرمند حساس و عاطفی داشته باشید و این دوست حساستون بعد از چند ماه رابطه کات کنه و هم اتاقیش رفته باشه و واسه فرار از تنهایی بیاد بهتون پناه بیاره !
روز اول اومد با لب و لوچه آویزون که دل هیتلر رو هم به درد میاورد گفت " بچه ها اون اتاق همه اش واسه من خاطره هست( خاطرات تکست دادن منظورشه!!) میشه بیام پیشتون باشم این چند روز تا حسین بیاد؟ " ما هم دیدیم این بنده خدا اوضاعش خیلی خرابه و خیلی مهربانانه گفتیم آره عزیزم بیا اصلا اینجا اتاق خودته ! و داستان آغاز شد:

اتاق های ما در واقع یکنفره هست و دونفر هم به زور توش جا میشن و ما یه تخت داریم و یکی دیگه مجبوره رو زمین بخوابه گفتیم عزیز دل ما اگه اجازه بدی یکیمون بره اتاق خودت بخوابه و یکی دیگه هم پیشت بمونه که احساس دلتنگی نکنی! گفت " نه یک نفر واسه دلتنگی های من کمه! باید جفتتون پیش من باشید " . خب اوضاع اینجوری بود که اون سرش از در تقریبا بیرون بود و من هم یا باید میچرخیدم وا صورت اونو میدیدم یا درحالی که دماغمو به پایه صندلی چسبوندم بخوابم که بعد از این دیالوگ پایه صنلی شد معشوق من :
+ لنی جان میشه صورتتو اونور کنی؟
- چرا؟
+ چشات منو یاد چشاش میندازه.

ـ شت!

مصیبت دیگه هم این بود که این عزیز با یه تایع نامشصی خروپف میکرد و هم اتاقیم هم همینطور از خروپف کنندگان هست و من گاهی از خواب پا میشدم و حس میکردم وسط کنسرت دوران طفولیت بتوون یا یانی هستم!

یه بار دیگه هم نصفه شب بود دیدم یکی محکم منو بغل کرده و همونجا درحالی که تلاش میکردم ازش جدا بشم مثل اون عزیز کهنسالی که فریاد زد " خدایا من میخوام تو رو ببینم " از خدا خواستم که منو ببره پیش خودش که راحت شم و از این وضعیت راحتم کنه!

خب ما گفتیم حضورش هر ضرری داشته باشه این منفعت رو داره که میتونه واسمون غذا درست کنه چون بزرگترین معضل ما اینروزها درست کردن ناهاره چون بعضی روزها نه من هستم که غذا درست کنه نه هم اتاقیم. و خب اینجا قبل از شرح ماجرا توصیه اکید دارم: " هرگز نزارید دوستتون که شکست عشقی خورده غذا درست کنه "

روز اول:

+ بچه ها اصلا نگران نباشید ! چنان کته استامبولی ای امروز درست کنم که واستون خاطره بشه! 

و خب واقعا خاطره شد چون گوجه ها و همینطور برنج تقریبا نپخته بودن و ما تا شب دلدرد داشتیم و بین دستشویی و اتاق در تردد بودیم و وقتی دستورش رو ازش پرسیدیم گفت " آقا استامبولیه دیگه! همه چی رو میریزی تو همه چی و خودش درست میشه! "

یه روز هم خوراک لوبیا درست کردبه خدا قرار بود ماکارونی درست کنهولی خب ظاهرا شکست عشقی ارتباط مستقیم با گشاد شدن شریان های تنبلی داره ( کلا لوبیا درست کردن توی خوابگاه کار خطرناک و ریسکی ای هست و سپردن پخت لوبیا به یه آدم عاشق مثل سپردن کلید بمب اتم به یه بچه میمونه !)

شب شد.که کاش نمیشد . ساعت سه بود بیدار شدم دیدم هوا سنگین شده نمیتونم نفس بکشم همونجا بود درهای جدیدی از عمق حادثه چرنوبیل و رنج قربانیان اون حادثه به روی من باز شد. رفتم پنکه رو روشن کردم که یکم هوا جابجا شه. صبح بهش گفتیم لوبیا رو چقدر گذاشتی تو آب باشه ؟ گفت " دو ساعت دیگه! بسه دیگه! " 

ولی خب روز آخری یه ماکارونی مشتی درست کرد :)

با اینحال باز هم تاکید میکنم که هرگز پخت غذا رو نسپرید به دوستتون که شکست عشقی خورده!

یه شب گفتیم آقا بیا بریم بیرون یه کافه ای چیزی یه دوری بزنیم حال و هوات عوض شه. بعد شروع کردیم :

+پارک ؟

- با هر نیمکتش خاطره دارم.

+ کافه فلان؟

- نه اصلا اونجارو دوبار باهاش رفتم و شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش.

+ کافه بهمان؟

- نه اونجا که اصلا ! اولین قرارم رو اونجا رفتم! وای .

و همینطور اسم کافه ها و مکان هارو آوردیم و اون خاطره تعریف کرد و آخرش گفتیم:

- آقا اصلا جایی هست که باهاش نرفته باشی؟

سرشو بلند کرد  و با اون بغض خاصش که مخلوطی از جدی و شوخیه گفت:

+ نه من تو هر گوشه این شهر لعنتی باهاش خاطره دارم! 

ولی خب باید این اعتراف رو بکنم که این سه روز کلی خندیدیم از دست کارها و حرفاش و دورهمی هایی که داشتیم آخر شب ها و واقعا سه روز خاطره انگیزی بود حیف که بعضیاش غیرقابل پخشه  :)

میدونم با خودتون میگید مگه همچین موردی هم هست بین پسرها؟ و باید بگم آره هست و کلا مرزهای احساس رو جابجا کردن این رفیقمون که البته همین ویژگیش هم بود که کار دستش داد .

یه روزی این آهنگ یکی از محبوب ترین های من بود ولی این چند روز اینقدر اینو پلی کرد که دیگه تا یه مدت نمیتونم تحملش کنم :)

آهنگ زیباییه، از دستش ندید :

eleni karaindrou --- the weeping meadow


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها