من بعدازظهر ها نمیخوابم،این عادتم رو از بچگی داشتم و حفظ کردم.چون اگر بخوابم بعد از بیدار شدنم حال خیلی بدی پیدا میکنم که تا شب همراهم میمونه. تا وقتی که شب دوباره بخوابم و صبح بیدار شم یه دلشوره ی بی موردی با من باقی میمونه که حالم رو خراب میکنه. حتی بدنم هم تا جایی که بتونه و رمق داشته باشه با خواب بعدازظهر من میجنگه و به خواب نمیره.این باعث شده که من گاهی اوقات کمبود خواب زیادی رو تجربه کنم که آزاردهنده است.

امروز این موضوع رو به خواهرم گفتم و اون هم یه خاطره از بچگی هام تعریف کرد که تابحال نشنیده بودم و برام جالب بود.گفت ظاهرا پنج-شش ساله که بودم یه روز بعدازظهر که خیلی خسته بودم و بی تابی میکردم پدرم از من میپرسه که چرا نمیخوابم؟ و من هم جواب میدم "نمیخوام بخوابم چون وقتی بیدار میشم خورشید دیگه نیست " 

این موضوع برام جالب بود.چون دلشوره من دقیقا از جنس دلشوره ای هست که آدم وقتی منتظر عزیزانش هست تجربه میکنه. یعنی به عبارتی چون یه بار خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم خورشید خانم منو قال گذاشته و رفته دیگه چشم ترسیده و وقتی از خواب بیدار میشم اون حس ترس و دلشوره بدون اینکه بدونم ناشی از چیه هنوز با من هست. 

بعد به این فکر کردم که چند درصد از احساسات،ترس ها،نگرانی ها و رفتارهای ما از این اتفاقات در دوران کودکی ما نشات میگیرن و ما حتی دلیل ترس هارو فراموش میکنیم اما اونا مارو رها نمیکنن و با ما میمونن.

دوست دارم برم پیش لنی پنج ساله و بهش بگم رفیق خیالت راحت! این خورشید خانم اومدنش دیر و زود داره ولی تا وقتی که تو هستی اونم هست و دوباره برمیگرده.بهت قول میدم  :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها