*** مطلب زیر درمورد یه موضوع و تصمیم شخصی برای آدم هاست و من هم هیچ قصد روشنگری و موعظه و تز دادن و این حرفا رو ندارم و تعصبی هم ندارم دراین مورد .و قطعا حرف هام و بدبینی ای که نسبت به این موضوع دارم تحت تاثیر احساسات و مسیری بوده که خودم تجربه کردم و قصد ندارم تصمیم دیگران رو دراینباره زیر سوال ببرم ولی چون دوباره این موضوع واسم دغدغه شده دوست دارم اینبار اینجا بلند بلند فکر کنم.

چند هفته پیش به من اطلاع دادند که دارم برای  سومین بار دایی میشم و خب آدم انتظار داره که شاد بشه و با یاد دست و پاهای کوچولو،لبخندهای شیرین، چشم های معصوم و چهار دست و پا رفتن های بانمکشون قند تو دلش آب بشه و هنوز بچه نیومده قربون صدقه اش بره اما من شاد نشدم بلکه یه ترسی به دلم افتاد. به خودم گفتم خانواده خواهرم در تامین آینده بچه شون مشکلی ندارند و درون خانواده هم مشکل خاصی وجود نداره و این بچه جزو دسته خوش شانس هاست(البته اگه بیخیال شرایط فاجعه بار و غیرقابل پیش بینی کشور بشیم و چشممون رو به روی وضعیت روانی جامعه ببندیم چون در غیراینصورت وضعیت مشخصه !!)  ولی باز هم آروم نشدم.حتی به خودم گفتم اصلا به تو چه؟  حتی این فکر که ممکنه این سومی دختر باشه و دیگه با مشت نکوبه روی لپ تاپ و کلی خرج رو دستم نزاره یا با چاقو پلاستیکی سوراخ سوراخم نکنه و بی دلیل وسط کتاب خوندن نزنه زیر گوشم و نگه "من قوی ترم یا مرد عنکبوتی؟؟ :)) " ! و به جاش مثل پرنسس ها بشینه سیندرلاشو ببینه و موهای عروسک باربیشو شونه کنه هم آرومم نکرد.این قضیه برای من خیلی عمیق تر از این حرفاست. راستشو بخواید تو دلم بهش گفتم "کاش نمیومدی دایی".

در آخرین روز توری که در ایام عید رفته بودم از طرف برگزار کننده تور به عنوان یادگاری به ما یه شیشه استوانه ای کوچک با محتویات چند عدد بذر و یه دستورالعمل برای کاشت دادند. وقتی بطری رو باز کردم دیدم نوشته : گوجه گیلاسی. شیشه رو انداختم توی کوله ام و همراه خودم آوردم خوابگاه. چند هفته قبل یه گلدون خالی از بچه ها قرض گرفتم و رفتم توی محوطه خوابگاه و با دست های خودم خاک رو کندم و ریختم توی گلدون و دوتا دونه بذر رو کاشتم توی گلدون و اونو بردم گذاشتم لب پنجره ام. چه حسی داشت؟ حس خیلی خوبی داشتهر روز صبح پا میشدم به گلدون آب میدادم و منتظر بودم تا جوانه ها از خاک بیرون بیان.هم انتظار و هم نتیجه اش خیلی شیرین بود. هر روز پا میشم گلدون رو سر صبح میزارم جایی که نورگیر باشه و بهش آب میدم و پیشرفتش رو میبینم و لذت میبرم و شب دوباره میزارمش پشت پنجره ام . این کارا رو برای کی میکنم؟ برای خودم . چرا؟ چون نیاز دارم به اینکه چیزی رو پرورش بدم و بهش توجه کنم و فقط دارم نیازم رو برطرف میکنم.چون یه نیازه غریزیه و مثل همه ی نیاز های غریزی دیگه باید بشه.

شاید مقایسه بوته گوجه گیلاسی با بچه آدم به نظرتون مسخره به نظر بیاد و اعتراض کنید اما به نظرم حداقل درصدی از قصد همه ی آدما در به دنیا آوردن بچه هاشون مثل دلیل من برای کاشتن دانه ها از خودخواهی اونا میاد . از تنهاییشون میاد.از بی حوصلگیشون میاداز بی حوصلگی بچه قبلی میاد.از بی انگیزگی اونا میاد.از نیاز به جبران شکست هایی که خودشون تجربه کردن میاد . و این چیزیه که من نمیتونم باهاش کنار بیام، حتی اگه این مقدار یک اپسیلون باشه اما باز هم هست.


میم میگه "تو از کجا میدونی شاید اون بچه لحظه ای که داره از دنیا میره از پدر و مادرش ممنون باشه که فرصت زندگی رو بهش دادن ؟"
من میگم "هیچ تضمینی وجود نداره.هیچ تضمینی برای این موضوع وجود نداره.هرچقدر هم از نظر مادی یا معنوی تامین بشه باز هم اون بچه تحت یه جور قمار به دنیا میاد.باز هم اون بچه تحت تاثیر جبری به دنیا میاد که پدر و مادرش هم قادر به کنترل اون جبر نیستند چه برسه به خودش.تحت جبری به دنیا میاد که ممکنه یه روز بگه کاش نمیومدم!  "
میم میگه "اما من خوشحالم که اومدم به این دنیا."
من میگم " دیروز استقلال باخته که الان خوشحالی! پارسال که پدرت رو برده بودن عمل کنن هم خوشحال بودی؟؟"
میم چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت " فهمیدم چی میگی.ولی زندگی همینه.بالا و پایین داره."
من میگم "و رنج هایی داره که از دایره اختیاراتش خارجند .رنج هایی که گاهی از جنس درد جسمی نیستن، رنج هایی که منشا خاصی ندارن و از ویژگی های ذاتی زندگی هستن مثل رنج زندگی تکراری روزمره. چرا باید بخاطر خودمون کسی رو بیاریم تا این رنج های ناخواسته رو گیرم حتی برای مقاطع کوتاهی تحمل کنه؟"

میم راست میگه.پاسخ به این سوال که آیا از زندگی خود لذت بردید؟یا اگر دست خودتان بود می آمدید؟ و سوالات اینجوری مقطعیه.مثلا شب های امتحان از هرکی بپرسی آیا از آمدن به زندگی راضی هستید یا نه؟ با نزدیک ترین وسیله منعطف و  شلاق گونه میفته به جونتون و سیاه و کبودتون میکنه و همزمان مثل دکتر هانیبال لکتر لبخند عصبی میزنه و بگه "نه عزیزم! نه عزیزم!" . ولی در یه مقطع دیگه همون آدم ممکنه مثل ایلان ماسک لبخند بزنه و بگه "بله عزیزم!البته که راضی هستم."

اما مشکل اینجاست که من نمیتونم به این راحتی قبول کنم که کسی رو چون دلم بازی میخواد بدون اینکه مطمئن باشم که خودش راضی هست یا نه بیارم بزارم پای میز پوکر و بگم "عزیزم خوش اومدی به این دنیای کثیف! بیا بهت بازی کردن یاد بدم و بعد سر زندگیت بازی کنیم"


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها