دیشب میم اومد داخل اتاق و هیجان زده گفت "حاجی ببین چی پیدا کردم! نوشته این نامه واسه صد سال پیشه و الان توی موزه یزد نگه داری میشه! " بعد شروع کرد با صدای بلند این نامه رو واسه من خوندن:
بسم المعطّرٌ الحبیب
تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده، زن جماعت را کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد. مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد. پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیهچیها بوده و او بیخبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف میکشیده! حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.
اوضاع مملکت خوب نیست؛ کوچه به کوچه مشروطهچی چنان نارنجهایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک!دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهاید و شب به شب بر گیس میمالیم!
سَیّدمحمودجان، مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگمباجی. عرق همه را درآوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.
میدانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد. دلِ بیصاحاب، زود نخکش میشود، چروک میشود، بوی نا میگیرد، بید میزند. دلْ ابریشم است. نه دست و دلم به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم. دیروزِ روز بیگمباجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز. حق هم دارد، وقتی آن که باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر. به قول آقاجانمان، دیده را فایده آن است که دلبر بیند. شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کار خداست. چلّهها بر او گذشته، بر دل ما نیز.
عمرم روی عمرتان آقا سَیّد، به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است، به گمانم آنقدری در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموختهاید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید. به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید، تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است. زن را که میگویند ناقصالعقل است، درست هم هست؛ عقل داشتیم که پیرهنتان را روی بالش نمیکشیدیم و گره از زلف واکنیم و بر آن بخُسبیم. شما که مَردید، شما که عقلتان اَتّم و اَکمل است، شما که فرنگدیدهاید و درس طبابت خواندهاید، مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقصالعقل چه کند؟
تصدّقت پریدُخت بوسه به پیوست است.
من هم اول داشتم تحت جو همراه با میم لعنت میفرستادم به روح خوش شانس سید محمود جان که صد سال پیش چنین نامه هایی میگرفته ولی بعد که جو خوابید و یه مقدار پس سرم رو خاروندم به میم گفتم اینو از کجا پیدا کردی؟ گفت از فلان کانال تلگرام. بعد بیشتر مشکوک شدم و بیشتر سرم رو خاروندم و از گوگل عزیز کمک گرفتم و بلله! کاشف به عمل اومد که این نامه واسه صد سال پیش نیست، بلکه از کتاب پریدخت، مراسلات پاریس طهران اثر آقای حامد خان عسکری است و میتونید بجای موزه از کتابفروشی ها تهیه اش کنید و داستان نامه نگاری های دو عاشق خیالی به نامهای سیدمحمود و پریدخت هست! .بعد از اینکه متوجه این موضوع شدیم دیدم چشم های میم برق میزنه و به جنب و جوش افتاده . گفتم چیه؟ گفت " من اینو فردا میخرم! یخورده باهاش کار دارم! " گفتم " دیوانه نری نامه های کتاب رو به اسم خودت واسه خانومت بفرستی! آبروت میره! " گفت " نه بابا میخوام ازش الهام بگیرم ! مثلا براش مینوسیم:
دلمان از فراق چشم های شما بید زده! در دلمان انگار چس فیل درست میکنند! . پیراهن چهارخونه قرمزی را که برایم خریدید را هر روز اتو میکنم و به شما فکر میکنم ای چشمم کف پایتان و عمرم حساب بلند مدت عمرتان ! "
بعد که متوجه نگاه متعحب و من شد گفت: اصلا به تو چه من چی مینویسم و تو نمیفهمی این چیزا رو و رفت :)
رفت و من ماندم و یه لبخند روی لبم و آرزوی اینکه عشقشون پایدار بمونه و بتونن از پس مشکلات متعددشون بر بیان و میم دیگه از ترس آینده ناگهان به یه گوشه از اتاق خیره نشه و تو خودش فرو نره و این فکر که کاش میشد مطمئن بود که همه ی عشق ها تا ابد پایدار میمونند .کاش میشد مطمئن بود که این احساسات از جنس احساسات گذرا نیستند . کاش میشد باور کرد که زندگی به اندازه همین نامه ها و کلمات عاشقانه شیرین و قشنگ و فانتزی و هپی اندینگه . ولی ولی نمیشه .اینجا توی این دنیا و زندگی، زندگی ای که از همون اول ستون هاش با بی عدالتی بالا میره از هیچی نمیشه مطمئن بود.از هیچی .
درباره این سایت