دیشب با بچه ها توی اتاق علی جمع شدیم. علی پیانو زد، با هم خوندیم و خندیدیم ، هندوانه خوردیم. بر سر مالکیت گل هندوانه( بخش مرکزی و قرمز هندوانه و مقدس ترین چیز در خوابگاه بعد از ته دیگ سیب زمینی زیر ماکارونی) یه دعوای خونین به پا شد و با زخمی شدن حسین و یادآوری سن و سالمون آتش بس کردیم ، چشامون رو بستیم و تصور کردیم که اگه به جای اینجا یه جایی مثل هلند به دنیا اومده بودیم چی میشد و باز هم خندیدیم.خندیدیم و برای چند ساعت بچه شدیم، چشم از آینده ی تاریک برداشتیم و از آخرین فرصت های کنارهم خندیدن هامون استفاده کردیم  .

اما وسط همه ی این خندیدن ها و خوش گذروندن ها دوباره اون احساس سراغ من اومدحس کردم یه نفر از اعماق وجودم با نگرانی صدام میکنه و دلش واسم تنگ شدهاون کیه؟ انگار اون خود منم. خودم مثل مادری که نگران بچه اش که رفته با بقیه بچه ها تو کوچه فوتبال بازی کنه شده باشه ، منو از پنجره ی دلم  با نگرانی صدا میکردخسته شدمبه سختی خودمو تا آخر نگه داشتم و برگشتم اتاق و خوابیدم. صبح پا شدم، رفتم سالن مطالعه کتابخونه و در آرامش کتابخونه، در تنهایی کامل کارامو انجام دادمپنل های خورشیدیم رو پهن کردم روی سقف تنهاییم و انرژی گرفتم و باتری هامو شارژ کردم.

یه زمانی فکر میکردم که این یه ایراده، مخصوصا کارشناسی که بودم و بچه ها  میگفتن تو چرا یه دفعه کم حرف و کم انرژی میشی و نمیتونستن این رفتارم رو قبول کنندولی الان فکر میکنم که این یه ایراد نیست، این فقط یه خصوصیت اخلاقیه و یه مشکل نیستحالا دیگه میدونم که وقتی این حس بهم دست داد چطور باید خودمو آروم کنم و به خودم سرکوفت نمیزنم که چرا اینجوری هستی و نباید اینجوری باشی . حالا حتی دوستانم هم این رو میدونن و با این که گاهی تنهایی بیرون میرم، تنهایی استخر میرم یا تنهایی قدم میزنم مشکلی ندارن و درکم میکنن و این واسم خیلی با ارزشه.
تنهایی برای من مثل غذایی میمونه که فقط خودم دوسش دارم. بدون هیچ ادویه اضافی ای. مثل پیتزای مخصوصی که بعد از خستگی و گرسنگی یه روز شلوغ، از ته یخچال بیرون میاریش، پتو رو دور خودت میپیچی و سرد سرد میخوریش و لذت میبری.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها