دستم را زدم زیر چانه و محو تماشای خواهرزاده ی هفده ساله ام و پدرش شدم که با هم گرم گرفته بودند، درست مثل دو رفیق، دو دوست، بدون هیچ حصاری، یکی این میگفت و یکی اون، کلمات به راحتی بینشون رد و بدل میشدن، مثل یه بازی پینگ پنگ بدون امتیاز که لذت میبری از تماشای مهارت دو طرف . شاید نیم ساعتی همینطور با هم حرف زدند . با خودم فکر کردم آخرین باری که اینطور با پدرم حرف زدم کی بوده؟ چیزی به ذهنم نرسید. اصلا روزی بوده ؟ باز هم چیزی به ذهنم نرسید. شروع کردم به حساب کتاب کردن، خواستم یه عدد برای میانگین کلماتی که به درستی بین ما رد و بدل میشه پیدا کنم، میانگینی از کلمات در یک مکالمه که قبل از پاره شدن  نخ نازک ارتباطمون با هم، به درستی بین ما رد و بدل میشد. میانگین کلمات قبل از اینکه هرکدوممون بشیم ساکن یه سیاره ی دیگه،که من بشم مریخی و اون بشه زمینی، که دیگه حرف همو نفهمیم، که سکوت به ناچار بشینه بینمون و پر کنه فضای خالی رو.همیشه همین بوده، هیچوقت کلمات اون با من راحت نبودند و کلمات من با اون، انگار کلمات بین ما باید از داخل یک چرخ گوشت بزرگ رد میشدندنمیدونمفقط میدونم که نتونستم به میانگینی بیشتر از ده برسم، اونم در بهترین حالت. اینجا بود که فکری تمام سرم را پر کرد، فکری آزار دهنده و عبث  از جنس " چی میشد اگرها " . از اون فکرهای مگسی که ازش بیزاری اما نمیتونی از دستش خلاص شی، مثل مگسی که چاره ای جز تحمل وزوز های بی امانش نداری.فکر مگسی گفت" چی میشد اگر اون ده کلمه میشد یازده تا؟ نه بیست تا و نه سی تا! فقط یه دونه بیشتر! چی میشد؟ " سرم رو چرخوندم به سمتش، دیدمش که مثل همیشه ساکت و خیره به تلویزیون نشسته روی مبل،  با همون ابروهای گره خورده اش، گره هایی تا جایی که یادمه همیشه همراهش بودن و انگار دیگه شدن عضو جدا نشدنی صورتش. اینجا بودم که با خودم گفتم " نه چی میشد اگه فقط یه گره کمتر بود؟ "


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها